از روز جمعه ۲۶اسفند که اسباب کشی شروع شد تا آخرین ساعتهای روز دوشنبه همسرم و خواهر و برادرهاش که مثل کوه پشتمون وایسادن بیوقفه کار میکردن، همسرم هم تا چهار صبح روز سهشنبه مشغول جابجایی و مرتب کردن وسایل منزل بود، بالاخره بسلامتی و مبارکی من و همسرم در خانهی بسامان خودمان سال نو را تحویل گرفتیم و با عمو نوروز و بهار خانم زندگی نو را رسما آغاز کردیم. مامانماینا که ما حسابی به زحمتشون انداختیم و موجب شدیم اسبابشونو از اینجا ببرن اون منزل تا چند روز بعد عید هم نتونستن خانه را به حال عادی دربیارن. روز هشتم عید مادرم دعوتمون کرد و شام رفتیم منزلشون. همهچیز خوب و عالی بود جز بوی رنگ که یک ماه بعد نقاشی هم بشدت آزار دهنده بود، تازه باباماینا خیلی جدی میگفتن: نه بابا الان که دیگه بو نمیآاااد. سه ساعت تنفس بوی رنگ خانهی بابا موجب شد سر و ریه و گلوم درد بگیره اساسی، کلا نتونستم سه ساعت اونچه را که به خانوادهام تحمیل کردم را تحمل کنم. الان میفهمم بخاطر تنفس هوای مسموم بوده که همهی اعضای خانوادهام بعد نقل مکان سرماخوردن و گلو و سینه درد گرفتن، البته دو روز هم بیبخاری بودن، چون مال خودشونو گذاشتن برای ما. آخ که چه وجدان درد شدیدی گرفتم.
پیوست: تلویزیونمون اساسی کلافم کرده، عوض کردن هر کانال را چهار ثانیه طول میده!؟ تصویر در تصویر هم نداره!؟ البته میگن با اینترنت پر سرعت میتونید از تلویزیونهای اینترنتیش با این همه امکاناتش استفاده کنید.