هر وقت میشینم روی ویلچر، امیرفرهاد میفهمه که وقت قام قام رسیده و برای اومدن و ایستادن روصندلی ویلچر، کنارم، بیقراری میکنه. همیشه میبرمش تو حیاط و چند دور میچرخونمش، اما چندباری هم، دوتایی رفتیم تا پارک سرکوچهمون و یه چرخ بدون توقف زدیم. هفته پیش در بازگشت از پارک رفتیم منزل پدرم، همسرم هم آمد منزل پدرم. هنوز چند دقیقه از ورود همسرم نگذشته بود که احساس کردم سوندم مشکل دار شده و ادرارم تخلیه نمیشه به همین دلیل از پدر و مادرم اجازه گرفتم و برگشتیم منزل خودمون و سوندم را در آوردم. تا فرداش حالم بهتر نشد که هیچ هر لحظه بدتر شدم. رفتم خودم را بشورم که دوباره سوند بزنم که امیرفرهاد با رورواک خرد زمین و بین ابرو و پلکش کبود شد. حال خودم اونقدر بد بود که نگو و نپرس، تب، لرز، هذیان، بیخوابی، تبخال، دل درد، سردرد و …. خلاصه تا همین الان جمعه ساعت ۱۱ هیچ چیز مرتب و آرام نمیزنه.
حیاط
تغییر روحیه
سال گذشته که میرفتم پارک دو سه ساعت یهجا میشستم و از فضای پارک لذت میبردم. امسال تا حالا نشده یه بار هم مثل سال گذشته بتونم توی پارک تاب بیارم، تا میرم پارک فوری حوصلهام سر میره یا بهتره بگم دل تنگ خانه میشم، در این مواقع از پارک میزنم بیرون و مستقیم میرم خانه، البته همیشه نمیرم خانهی خودمون، تقریبا یهخط درمیون میرم خانهی پدرم. همونطور که قبلا گفتم منزل ما و پدرم تو یه کوچه و یک جهته. وقتی میرم خانهی پدرم اهل منزل میان تو حیاط و میشینن و یکی دو ساعتی با هم صحبت میکنیم و چای و میوه میخوریم، نا گفته نماند که من حتما زنگ میزنم و همسرم هم میاد پیشمون. اینکه پارسال تو پارک بند میشدم دلیلش ناامنی روانی فضای منزل پدری نبود، اتفاقا اینکه امسال تو پارک بند نمیشم دلیلش امنیت روانی و آرامش بخش بودن خانهی پدری و خودمان است.
پاپوش: تبلیغی را دیدم با این عنوان: جشنواره حضرت علی اکبر(ع)، انتخاب جوان برتر دارای تواناییهای خاص (جوان دارای معلولیت)، جو گیر شدم و رفتم ثبت نام کنم، ایکاش کلیکم از کار افتاده بود و نمیرفتم به اون صفحه، با خواندن شرایط ثبت نام به خودم گفتم: ای وای برمن که خودم را در چهل سالگی جوان میدانستم اما حداکثر سن برای شرکت در جشنوارهی جوان نمونه ۲۹سال است. من جوان نیستم 🙁
کارت هوشمند ایاب ذهاب
تلفنم زنگ خورد، از اونور خط گفتن: باید بیایی کمیسیون امنیت ملی، نه بابا، این نبود، گفتن: اگه کارت هوشمند ایاب ذهاب میخواهی باید روز بعد اربعین بیایی بهزیستی تا بفرستیمت تو کمیسیون، اونجا تشخیص میدن صلاحیت استفاده از سرویس را داری یا نه؟ برای روزی که گفته بودن نتونستم از بهزیستکار ماشین بگیرم. زنگ زدم بهزیستی و داستان را براشون تعریف کردم و ازشون وقت مجدد خواستم، بهم گفتن: باشه فردا بیا. باز زنگ زدم بهزیستکار و ماشین خواستم، اینار گفتن: باشه میان دنبالت. شب راننده سرویس زنگ زد و گفت: صبح ساعت نه میام دنبالت. از شدت سر درد ساعت سهونیم صبح بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد، ساعت نه صبحانه خورده و لباس پوشیده رفتم جلو درب، سرویس با یک ساعت تاخیر اومد دنبالم. راننده قبل من یهنفر دیگه را که به دلیل بیماری میوپاتی ویلچر نشین بود را برای بردن به کمیسیون سوار کرده بود. ماشین یک ساعتی لاکپشتی در ترافیک سنگین حرکت کرد تا بالاخره توی حیاط بهزیستی از پس ون بیرون زدم. محل برگزاری کمیسیون زیر زمین بهزیستی بود، برای رسیدن به اونجا: اول یه پیچ۹۰درجه زدم و رفتم توی رمپی باریک وسط رمپ و یه درب بسته بود، برای عبور از اون یه چرخ۱۸۰درجه زدم و دوباره مسیر رمپ را ادامه دادم و بعد اون از یه دالون هم عبور کرم و رفتم تو کمیسیون، قبل هر حرفی یکی از کمیسیونیها ازم پرسید: اینها چین که کشیدی رو جورابت؟ گفتم: بخاطر فرم پاهام مجبورم کفش روباز تابستانی بپوشم و برای اینکه پاهام یخ نکنن بعد پوشیدن شلوار گرمکن و جوراب پاهامو کردم تو کیسه زباله و اونو چرخوندمش دور پام و بعد کفش پوشیدم. از نوع معلولیتم و کارهایی که با سرویس میخام انجام بدم پرسیدن؟ در جوابشون گفتم: من متاهلم، هم باید به امور منزل برسم هم باید کف پاهام که نافرم شدن را با فیزیوتراپی درمان کنم. بهم گفتن: نسخه پزشک بیاری بهت هفتهای دوبار سرویس میدیم.
پاورقی: قبلا کیسه زباله را از روی کفش امتحان کرده بودم و الان به این نتیجه رسیدم که استفاده از رو کارایی بیشتری داره. دوستان ویلچری اگه خواستید تو هوای سرد برید بیرون بیخجالت از کیسه استفاده کنید و حالشو ببرید، فقط یادتون باشه هوای توی کیسههای پاتونو تا ته خالی نکنید.
جایی برای بودن
از اول سال گذشته وسیلهای شبیه آسانسور دارم، با این وسیله عصرها راحت میرفتم توی حیاط و چند ساعتی میشستم. کلا بچهی دردریای هستم و زمانی هم که رو پا بودم اصلا تو خونه بند نبودم، قدیمها تنهایی و بدون وسیله جاهایی میرفتم که دوستانم حالش را نداشتن گروهی و با وسیلهی شخصی برن. امسال تو حیاط نشستن راضیم نمیکرد این شد که به فکر بیرونروی افتادم، برای این کار چند مشکل داشتم: چون خودم به تنهایی نمیتونم ویلچرم را تو کوچه حرکت بدم از همون اول گزینهی تردد را حذف کردم و تنها گزینهی نشستن جلوی درب منزل باقی مانده، برای این هم یه مشکل تو ذهنم داشتم و نمیدونستم چطور میشه با ویلچر روی سطح شیبدار جلوی درب منزلمان توقف کنم. خلاصه کلی سلول خاکستری سوزاندم تا به این نتیجهی مطلوب رسیدم که بجای جلوی درب نشستن یک متر دورتر و زیر درخت کنار درب بشینم، یه بار امتحان کردم و دیدم اینطوری خیلی هم باحالتره، چون درخت پشتم بهم امنیت میده، آفتاب پشت سرمه، راه ورود به منزل را نمیگیرم و…. خوشبختانه همسایههامون همه خونگرم و مردم دارن و هرکی منو میبینه با من که کلی ته شناس هستم: وقتی کسی تو محلی معروف میشه میگن سرشناسه، اما از اونجا که من به دلیل ویلچرم معروف هستم اصطلاح ته شناس بیشتر بهم میاد سلام و علیک میکنه و این کلی بهم انرژی میده این را هم باید بگم که بعضی از مردهای محل ما بینهایت مهربان هستند چون همیشه چندبار میان از کنارم رد میشن و هر دفعه میان و من را یه دل سیر بوس میکنن و حتما اونها هم حسابی انرژی میگیرن. تو پرانتز میگم: اینجا محلهی قزوینیهای مقیم مرکزه.
پسآمد: بعضی وقتها که بیرون هستم نسیم بهاری شوخیش میگیره و یواشکی از پشت بهم نزدیک میشه و دستهای ظریف و لطیفش را میبره دور گوش و گردنم و روی دستهام و حسابی نوازشم میکنه، دمش گرم این کارش خیلی حال میده. نمیدونم با چه واژههایی میشه درنده خوییهای رژیم اسراییل را بیان کرد، کشتن و
زخمی کردن دهها انسانی که برای کمک به همنوعهای خودشون رفته بودن فقط میتونه کار کثیف ترین پدیدهی بشری باشه.