فرزندیعنی این

نمی‌دونم از کجا و از چی بگم. خرداد سال ۱۳۸۶مادر من در تصادف ماشین خودمان با اینکه کمربند ایمنی را هم بسته بود از مهره ۶و ۷گردن دچاره ضایعه نخاعی شد. مادرم عمل شد و مهره ها فیکس و نخاع آزاد شد. اما از گردن به پایین هیچ حس و حرکتی وجود نداشت. دکتر به ما گفت شاید تا آخر عمر مجبور به نگهداری فقط یک سر و گردن از مادرم باشیم. من که تکنسین برق بودم از کارم انصراف دادم و به پدر و برادرهام گفتم که پرستاری مادر رو برعهده می‌گیرم. خلاصه از همون روزهای اول کار من شروع شد: پرسش از دکترها و مقلات اینترنتی و فیزیوتراپ‌ها و تغذیه وخرید امکانات و….. تمام اینها برای این بود که مادرم حس کمبود نکنه آخه اون با خانمهای دیگه فرق داره، ایشان هم شاغل بود هم خودش یک مرد بود. اینم بگم که ما خانواده متوسطی هستیم، پدرم نظامی است و سال۱۳۸۳سرطان حنجره گرفت و همین
مادرم ۲سال پرستارش بود و الان پدرم صدا نداره و البته ضع
یف هم است. دو سه ماهی گذشت و من همه چیز رو تحت کنترل داشتم، بارها به مادرم می‌گفتم که ناراحت نباش، من
تا آخر عمرم کنارت هستم. خدا را شکر که سایت بالای سر ماست، با وجود ضایعه نخاعی شرایط عمومی خوبی داری، آنقدر آدم مثل تو هست که مشکلات دیگه براشون پیش
آمده.
تا اینکه به فکر این افتام که از لحاظ روحی هم مادر رو در سطح خوب نگه دارم. این کار
یکی از مشکلات ضایعه نخاعی‌هاست. اینجا بود که در جستجوی اینترنت با متن سرگذشت تو آشنا شدم.
فکر کنم مرداد۸۶بود یعنی۳ماهی بود که مادرم آسیب دیده بود، خلاصه وقتی سرگذشت تو رو خوندم از آن یک پرینت گرفتم و بعنوان اولین داستان مستند  یک انسان آسیب نخاعی با تمام مشکلاتش اون رو برای مادرم خواندم. تا مدتی بازتاب خوبی داشت. چون مادرم برای دیگران تعریف میکرد که خدا را شکر من مشکلهای دیگه ندارم از جهاتی شانس آوردم که دکتر خوب و پرستار خوب دارم و زخم بستر و …. ندارم. اما بعدها باز روحیهاش ضعیف شد که باز من با کارها و داستانهای دیگه سعی در بازپروریش داشتم  و البته موفق هم بودم. دیشب برای یک تحقیق باز به نت اومدم و لینک وبلاگت را دیدم، به وبلاگت آمدم و دیدم فعال هستی کلی حال کردم. آخه من هم آدم مثبت اندیشی هستم. الان اکثرا از من میپرسن که تو چطور ۱۴ماه است که در خانه هستی و احساس خستگی نمیکنی؟ و من در جواب می گویم: بخاطر اینکه من دارم با کارم لذت میبرم.  کمی از مادرم برات بگم: الان ۱۴ماه هست که آسیب دیده. با ورزشهای روزانه و تغذیه خیلی اندامش فرق نکرده. روحیه هم داره اما بعضی وقتا کم میاره که البته ما بهش حق میدیم. حس و حرکت نداره، بیشتر اوقات روی تخت است. سوزشهایی از داخل داره که خیلی عذابش میده گاهی براش غیر قابل تحمل میشه. کمی حس و حرکتش برگشته. مثلا دستاشو میتونه حرکت بده و یا آب بخوره. اما اگر بخواهیم در کل صحبت کنیم هنوز نمیتونه کاری برای خودش انجام بده. بعضی وقتا روی تخت یا روی ویلچر نشسته یا روی تخت یه پهلو است. بعضی وقتا کتاب میخونه یا رادیو گوش میده. عصرها بستگان به دیدنش میان. من هم که همیشه هستم، مگر برای خریدی نیم ساعتی بیرون برم،
که در حالت دراز کش تلفن پ
یش مادر است. من معتقدم تمام سعی ما باید آن باشد که انسان باشیم و انسانیت داشته باشیم، یک شعار خوب: محرومیت محدودیت نیست. من با همین شعار مادرم رو که حاظر نبود از خونه بیرون بیاد به خیابان و محل کار و  مهمانی بردم.

پسینه: یه روز بابام بهم گفت: مهرداد اگه من جای تو بودم تو از من مراقبت می‌کردی؟ گفتم باباجون چرا چیزی بگم که باور نکنی، چیزی را میگم که در راست گوییم شک نکنی: نه

بازدیدها: 103