خونه‌ی عشقه

مردی با همسرش در خانه تماس گرفت و گفت: عزیزم از من خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم، ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود، این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم، بنابراین لطفا لباس‌های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت، راستی اون لباس‌های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بگذار، زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد هفته بعد مرد به خانه آمد، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟ مرد گفت: بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا، چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم، اما چرا اون لباس راحتی که گفته بودم را برایم نگذاشتی؟ زن جواب داد:
لباس‌های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم؟

پایانه: داستان بالا نتیجه‌ی اخلاقی داشت، اما برای من که عاشق طبیعت و آب و ماهی و ماهیگیری هستم،
نتیجه‌ای رویایی داشت، همیشه توی ذهنم برای خودم:

 

خانه‌ای ساخته‌ام در شهری

که هوایش نه‌گرم است و نه‌سرد

ساکنانش همه از جنس بهار

خانه‌ای ساخته‌ام با نمایی زیبا

خانه‌ام پشت نموده بر کوه

کوه‌هایی سرسبز

خانه‌ای ساخته‌ام رو به یک دشت فراخ که از آن میگذرد

رودی‌ عریض و پرآب

من دو تابلو دارم

در دوسوی تختم

در یکی کوهی سبز

در یکی دشتی ناز

من چقدر خوشبختم،
که چنین منظره‌ای دارم در پنجره‌ی خانه‌‌ی خود

روز و شب می‌بینم رود و جنگل را سیر

و به هنگام عطش

میروم بر لب رود

یادگاری ز قدیم

چوب و چرخی دارم

می‌برم آن را با خود

به، چه ساعاتی دارم لب رود

چه بگیرم، چه نگیرم ماهی

و چه عشق دارد که بگیرم ماهی و رهایش کنم آن را در رود

چونکه بخشش زیباست

چونکه فردایی هست

بازدیدها: 1611