کسب و کار برای معلولان

به داداشم گفتم: نزدیک ۱ساله دارم افت و خیز قیمت سهامی که برام خریدی را دنبال میکنم. داداشم گفت: خوب جدی تر کل بورس را دنبال کن و وقت آزادت را تبدیل کن به فرصتی برای پول درآوردن از بورس. در همان زمان‌ یکی از دوستان نخاعی و وبلاگی که دیده بود تو وبلاگم پیشنهاد خرید سهام دادم باهام تماس گرفت و گفت: ۶ماهی میشه که منم تو بورس فعالیت میکنم و تونستم تو این مدت سرمایه‌ی اولیه‌ام را ۲برابر کنم. تو هم تا میتونی مطالعه کن و برو در یک کارگزاری بورس ثبت نام کن و آنلاین سهام در حال رشد را بخر، وقتی در حد انتظار رشد کرد بفروشش. خلاصه، شروع کردم به مطالعه و زیر و رو کردن وب‌سایت‌ها و وبلاگ‌های بورسی. در یک روز گرمه هفته‌ی‌ آخر بهمن با داداشم رفتم و در یک کارگزاری ثبت‌نام کردم. در طول مسیر مرتب گرمم میشد و مدام شیشه‌ی اتول را بالا و پایین میکردم، همین کارم موجب شد بیمار بشم. چند روز اول بیماری مقاومت کردم و دارو نخوردم، روزها تحولات بازار بورس را دنبال میکردم و کتابهایی را که خود شرکت بورس پیشنهاد کرده را مطالعه میکردم، گرفتگیه بینی و سوزش گلو و تب نمی‌گذاشت شب‌ها بخوابم، هر وقت هم خوابم می‌برد کابوس می‌دیدم که: دهانم پر از نمادهای شرکت‌های بورسی شده و اونا راه نفسم را گرفتن و دارن خفه‌ام می‌کنن. حتی بعد خوب شدن سرماخوردگیم شب‌ها خواب‌های ناخوشایند بورسی می‌دیدم، البته اگر خوابم می‌برد، چرا که در لحظه‌ای که چشمم سنگین می‌شد و می‌خواست خوابم ببره سرم چند تکان ناخواسته می‌خورد و خواب از سرم می‌پرید. خوشبختانه کل مشکل با خوردن داروی ضد استرسه: متوپرولول برطرف شد.
پسآمد:
 به خودم میگم مرد حسابی تو که جنبه نداری و فقط با مطالعه طوری جو گیر میشی که کارت به کابوس شبانه میکشه وای به روزی که ۲زار تو بورس سود یا زیان کنی!؟ اما از آنجا که من خیلی مسئولیت پذیرم و میخوام اطاعت از امر ولی امر مسلمین جهان کنم و قدم در راه نجات کشور از سالخوردگی بگذارم باید برای رفاه بچه‌های آینده‌ام پی کابوس‌های شبانه را به تنم بمالم.

ده فایده رابطه جنسی
 بیماریهای جنسی

بازدیدها: 42

نامزد کنون

بعد خواستگاریه انتحاریه ما، چند روزی تو منزل بهی‌اینا مراسم مخ زنون بوده، بهی میگفت: تا وقتی منزل بودم همه‌چیز خوب بود، اما وقتی میرفتم سرکار و برمیگشتم، مخالفت‌ها شروع میشد. خانواده‌ی بهی بهش میگفتن: اینها که اینهمه از زندگی پسرشون بد تعریف کردن وای به زندگی واقعیش!! خلاصه، اونقدر بهی و خانواده‌اش رو مخ هم رژه میرن و میان تا بالآخره به نتیجه میرسن. بهی پیامک زد: برای اینکه بدانی نتیجه خواستگاریت چیه، زنگ بزن به داداشم. با ترس و لرز زنگ زدم، آخه ماشالله داداش بهی بزرگ مردیه که یه کشیده به کسی بزنه طرف برای همیشه میخوابه، بعد مقدمه چینی یجورایی که درست یادم نمیاد پرسیدم: اجازه میدین مجددا با خانواده بخدمت شما برسیم؟ هنوز، بفرمایید، خوشحال میشیم، قدمتون روی تخم چ….گفتن داداش بهی تمام نشده بود که گفتم: پس با اجازه‌تون پنج‌شنبه ساعت‌پنج ما یک حلقه‌ هم بعنوان نشان میاریم که تقدیم کنیم. پنج‌شنبه بعد نهار و چای، لباس پوشیدم و  هدیه‌هایی را که خواهرهام (خدا خیر دنیا و آخرت را بهشون بده) زحمت خریدنشونو کشیده بودن را برداشتیم و ساعت سه از خانه خارج شدیم، باز به ترافیک خوردیم، خوشبختانه اینبار دیر نرسیدیم. هوا سرد بود و نم‌نم بارانی هم میبارید. جلوی درب منزل بهی‌اینا از ماشین آمدم روی ویلچر و وارد منزل‌شون شدیم. ابتدا با چای و شیرینی و میوه پذیرایی شدیم. برای روشن و گرم شدن موتور مجلس، شوهر خواهر بهی گفت صلوات بفرستیم، منم یکم نمک ریختم و گفتم دومی و سومی را هم بفرستید تا بهتر بریم سر سخن دوست که خوش است. خطاب به خانواده‌ی عروس گفتم: همونطور که قبلا خدمت بهی خانم عرض کرده بودم، من جهیزیه نمیخوام، اسباب زندگی و منزل را خودم تهیه میکنم، البته من سرمایه دار نیستم، یه‌مقدار اندکی پس‌انداز دارم که در اختیار بهی خانم میذارم، خودش با اون هر کار دوست داشت بکنه، میتونه همه را طلا بگیره، میتونه وسیله‌ی منزل بگیره، میتونه عروسی بگیره، کلا مدیریت مالی دست عروس خانم باشه. وقتی همه‌چیز بخیر پیش رفت، با کسب اجازه از والدین بهی، مادرم چادر سفید را انداخت رو سر بهی و حلقه‌ی نشانمو دستش کرد. بعد من از خانواده‌ی بهی خواستم که اجازه بدن بهی بیاد منزل ما تا بیشتر با هم آشنا بشیم و در مورد همه‌چیز با هم صحبت کنیم. اینطوری بود که من نامزد کرده برگشتم خانه.ادامه دارد………
پاپوش:
 با این اوضاع که پول ملی داره مدام ارزشش را در برابر طلا و پول‌های خارجی ازدست میده، همه داریم روز به روز فقیرتر از قبل میشیم، در این میان هستند افراد خجسته‌ای که بجای رانت خواری، فیلشون یاد ازدواج و خریدن اسباب منزل میکنه و پیه کابوس ازدست دادن کل پس انداز و زیر بار وام رفتن را به تن شون میمالن. 

بازدیدها: 1640