چند روز بود به روزهای سخت دوران معلولیتم فکر میکردم، بخصوص به روزها و ماهها و چند سال اول. زمانهای بیتجربه بودن در مقابل گرفتاریهای زیاد آسیب نخاعی. سالهایی که به دلیلهای مختلف هیچ حرکتی نداشتم. اون سالها به من و خانوادهام بسیار سخت گذشت. الان بعد ۱۸ سال تجربه بنظرم همه چیز خوب و آرومه. میتونم بگم زندگیه امروزم در قیاس با زندگیم در اوایل معلولیتم شبیه زندگیم قبل و بعد معلولیتمه. بهای تجربه و آرامش امروز من را خانوادهام پرداخت کردن. من تا ابد مدیون سخاوتشون هستم.
چند روز پیش تو پارک به این چیزا فکر میکردم، از خودم پرسیدم: چرا این افکار به ذهنم هجوم آوردن؟ براش دوتا جواب پیدا کردم اولیش: سال روز معلول شدنم بود که موجب شده بود ناخود آگاه به این چیزا فکر کنم. (من هم مثل همهی مردها تاریخ تولدمو فراموش میکنم چه برسه به این یکی که اصلا برام مهم نیست که بخوام یادم بمونه) دومیش: چانه زنی من با خانوادهام و بخصوص با پدرم سر خرید موتور سهچرخه. خانوادهام با خرید موتور مخالفن و میگن: با این رانندگیها، هر لحظه باید منتظر تصادف دیگری باشیم. راستش بیشتر از اونها خودم میترسم. فکر به اینکه مثلا دستم یک ماه تو گچ باشه برام بسیار سخته چه برسه به اینکه خدا نکرده دوباره گردنم بشکنه و دوباره دوران معلولیت را از نو تجربه کنم. این وحشتناکترین اتفاقیه که ممکنه برای یه نخاعی بیافته.
تهبندی: وسوسهی خرید موتور سهچرخ یه لحظه از ذهنم خارج نمیشه. داشتن و استفاده از موتور سهچرخ برای من که منزلمان ۱۴ کیلومتر خارج شهر تهرانه از واجباته، اما ممکنه عمل به این واجب عقوبتی بدتر از عمل به فعل حرام داشته باشه.
بازدیدها: 34