پیش درآمد: منزل ما در شهرکی جنب کارخانهی ایرانخودرو است. اهالی شهرک همه پدرم را میشناسن و پدرم هم همهی قدیمیها را میشناسه. تقریبا همه شهرکیها بخاطر وضعیتم منو میشناسن اما من فقط اسم اهالی را از پدرم شنیدم و افراد کمی را بادیدن چهره میشناسم. حالا اصل ماجرا: بنا به خواست همسرم روز سوم عید به رسم ادب بخدمت پدر و مادر همسرم رسیدیم. داشتیم گل میگفتیم و گل میشنیدیم که صدای زنگ منزل همه را متوجه خودش کرد!؟ برادر مادرخانمم با همسر و پسر و عروسشون آمده بودن عید دیدنی. با دایی و زن دایی سلام و احوال پرسی کردم، پسر دایی اومد پیش باهام دست داد و گفت: سلام آقای زندی. یکم تعجب کردم! عروس دایی هم آمد پیش و بسیار داغ و سوزان سلام و احوال پرسی کرد، طوری که انگار سالهاست منو میشناسه، پسر دایی و عروس دایی گفتن: آقای زندی شما کجا؟! اینجا کجا؟! خانواده همسرم توضیح دادن که من همون دامادشون هستم که گفته بودن. خانوادهی دایی بهمون تبریک گفتن و پسر دایی و عروس دایی شروع کردن به تعریف و تمجید از من و خانوادهام. من از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم!؟ بالاخره عروس دایی به جمع گفت: سالهاست خانوادهی ما با خانوادهی آقای زندی همسایهی هستن و خانههامون فقط ۲۰متر با هم فاصله داره، من باز هم نشناختمشون تا اینکه عروس دایی فامیلیشونو گفت و دوزاری بنده را انداخت. پسر دایی میگفت: من همیشه شما را تو پارک میبینم، پدرتونو هم کاملا میشناسم و باهاش سلام علیک دارم. خلاصه خانوادهی همسرم یادشون اومد که قبلا از فامیلیمون هم اومده بودن شهرک ما برای دیدن پسردایی، چون پسر دایی برای راحتی و آسایش همسرش چندتا خانه دورتر از خانهی خانوادهی همسرش خانه اجاره کرده.
پاورقی: جالب نیست؟ من باید ازدواج میکردم و میرفتم منزل پدر همسرم تا همسایهی روبرویی باباماینا را زیر یک سقف ببینم.