مدیری بسیار ثروتمند سوار بر اتومبیل گرانقیمتشسریع رانندگی میکرد. البته مراقب بچههایی بود که گاه و بیگاه از گوشه و کنارخیابان به وسط خیابان میپریدند. ناگهان آجری به در اتومبیل خورد و آن را کاملا قر کرد! ازفرط خشم و عصبانیت از اتومبیل پیاده شد و یقه اولین کودکی را گرفت که در آن حوالی دید. بعد درحالی که او را محکم تکان میداد، فریاد کشید: این چه کاری بود که کردی؟ میدانی این اتومبیل چقدر ارزش دارد؟ و چه خسارتی به بار آوردهای؟ پسربچه که شرمنده به نظر میرسید، در حالی که بغض کرده بود، گفت: آقا، خیلی
معذرتمیخواهم، فقط یک لحظه به حرفهایم گوش کنید، به خدا نمیدانستم چه کار دیگری باید انجام دهم، چارهای نداشتم که آجر را پرت کردم، چون هیچ رانندهای حاضر نشد بایستد و کمکم کند. بعد در حالی کهاشکهایش را پاک میکرد و با دست به نقطهای اشاره میکرد، گفت: به خاطر برادرم این کار را کردم. داشتم او را با صندلی چرخدارش از روی جدول کنار خیابان عبور میدادم که ناگهان از روی آن به زمینسقوط کرد. زورم نمیرسد که او را بلند کنم. سپس در حالی که به هق هق افتاده بود، ملتمسانه به مدیر بهت زده گفت: لطفا کمکم کنید. کمکم میکنید تا او را از روی زمین بلند کنم و روی صندلی چرخدارشبنشانم؟ او زخمی شده. مدیر جوان که بغض راه گلویش را بسته بود و به زور آب دهانش را قورتمیداد، به سرعت به آن سمت دوید. سپس پسر معلول را از روی زمین بلند کرد و او را روی صندلیچرخدارش نشاند. بعد با دستمالی تمیز، آثار خون را از روی خراشیدگیهای سر و صورت پسر معلولپاک کرد. نگاهی به سراپای او انداخت و خیالش راحت شد که او صدمهای جدی ندیده است. پسرکوچک از فرط خوشحالی بالا و پایین میپرید، به مدیر جوان گفت: خیلی از شما متشکرم، خدا خیرتانبدهد. مدیر جوان که هنوز آن قدر بهت زده بود که نمیتوانست حرفی بزند، سری تکان داد و آن دو رانگاه کرد. سپس با گامهایی لرزان سوار اتومبیل گران قیمت قر شدهاش شد و تمام طول راه تا خانه را بهآرامی طی کرد. با وجود آنکه صدمه ناشی از ضربه آجر به در اتومبیلش خیلی زیاد بود، مدیر جوان هرگز تلاشی برای مرمت آن نکرد. او میخواست قسمت قر شده اتومبیل گرانقیمتش همیشه این پیام را به اویادآوری کند:در مسیر راه زندگی، هرگز آن قدر تند نران که شخصی برای جلب توجهت، آجر به سوی تو پرتابکند.
پسرفت: داستان بالا را یکی از دوستان برام ایمیل کرده، دستش طلا. این دومین داستان از این نوع بود که خوندم. اونچه که باعث شد این داستان را بذارم توی وبلاگ آشنا بودن این برادر برای ما معلولها بود، من هم مثل همهی نخاعیها بهترین برادر و خواهر و مادر و پدر را دارم، هرگز من نمیتونستم کار بزرگی را که خانوادهام برای من کردن و میکنن را برای کسی انجام بدم و خدا را شکر که من از این نظر شرمندهی کسی نشدم.
La familiaridad con una discapacidad de la médula espinal