نزدیکی کامل

بآلآخره زدم به سیم آخر و رفتم تو دل‌مآجرآاا. ساعت ۱۸ روز جمعه سوار بر ویلچربرقیم از منزل زدم بیرون و تخته گآاازز کلی سربآلآیی‌ رفتم تا حدودا بعد ۴۰دقیقه به دریاچه‌ی شهدای خلیج فارس رسیدم. اونجا که رسیدم یکی از شش لامپ شارژ ویلچرم خاموش شده بود. هرجا که میشد گشت را گشتم و آمار اونجا را درآوردم. به همین دلیل لامپ دوم شارژ ویلچرم هم خاموش شد. در مکانی که تاسیسات هوادهی به آب وجود داشت، کودکی که کمتر از ۷سال داشت به پدرش می‌گفت: اینجا بوی شمآل میآمد. بله، راست می‌گفت، ولی بنظر من بوی شمال بسیار بیشتر از دریاچه‌ی شهدای خلیج فارس است. در تمام مدتی که اونجا بودم اصلا حس خوبی نداشتم، در منزل و کنار خانواده بودن برام بسیار شیرین‌تر از اون مکان بودن، می‌نمود. ساعت۲۰ بسوی منزل حرکت کردم، هنوز مسافتی را نپیموده بودم که لامپ سوم شارژ ویلچرم هم خاموش شد، از اینجا دیگه ترسیدم که نکنه تو این راه پر فراز و نشیب بمآانم بی‌شارژ. برای همین رفتم دم درب نگهبانی جایی که متعلق به شهرداری بود و بهشون گفتم: شارژ ویلچرم داره تمام میشه، ممکنه بیام داخل و با برق اینجا ویلچرم را شارژ کنم؟؟ نگهبان اونجا هم گفت: چرا نشه؟ بفرما داخل. از شانس خوب من پریز برق دفتر نگهبانی نزدیک درب بود. نیم‌ساعتی ویلچر را با برق شهرداری شارژ کردم و بعد تشکر از نگهبان‌ها بسوی خانه حرکت کردم. در منزل همسرم ازم پرسید: خوش‌گذشت؟ گفتم: بدون شماهآا اصلا. دلمآن در منزل نزد شمآهآا جا مانده بودندی سی همه عمر.

 










بازدیدها: 97

سفرنامه

توی تعطیلات نوروز خواهر و برادرم گفتن: پایه هستی بعد نوروز بریم سفر؟ چون شنیده بودم شمال توی اردیبهشت ماه بسیار زیبا‌ست، با کمی گفتگو قرار گذاشتیم ده‌ی اول اردیبهشت بریم شمال. سه هفته قبل از آغاز سفر توالت رفتنم را طوری جلو و عقب کردم که توی کوه و جنگل و لب‌دریا توالت لازم نشم و خوشبختانه تدابیرم کارآمد بود. دوهفته پیش که دوستام مهمونی دعوتم کردن، رفتم یکی از شهرک‌های اطراف برای اصلاح موی سرم، همونجا یه کاپشن احمدی‌نژادی و یه پیراهن خریدم تا توی شمال لخت نمونم. چون باید با ویلچر دستی میرفتم سفر، شب قبل از سفر به داداشم گفتم چسب‌های تکیه‌گاه کمرم به ویلچر را در بازترین حالت قرار بده تا شاید ویلچرم از اون حالت خسته کننده خارج بشه، خوشبختانه این کار باعث شد ویلچرم بسیار راحت‌تر از قبل بشه. پنجشنبه ساعت۹ صبح با سلام و صلوات و توصیه‌های ایمنی مضاعف والدین‌ از منزل بطرف بابلسر حرکت کردیم. باوجود اینکه فصل سفر نبود اما جاده خلوت نبود. ساعت۱۴ به مقصد رسیدیم، اسمش مرکز آموزش کارکنان بانک….است، اما در اصل محل روحیه و رفاه مدیران ارشده. بعد اتراق نهار خوردیم و استراحتی کردیم و رفتیم دریا سلام، هوا بسیار خنک بود، دلیلش بارندگی‌های چند روز قبل بود، خوشبختانه درطول اقامت‌ما هوا هر روز گرمتر شد و حتی یه قطره باران هم نیآمد. دریا بسیار آرام بود و مملو از ماهی‌هایی که برای تخم‌ریزی بطرف ساحل میآمدن و میافتادن توی تور ماهیگیرهای قاچاق که همه‌جا تور کشیده بودن. ما چندبار قلاب انداختیم اما چون روی موج‌شکنی سنگلاخی بودیم هربار قلاب‌مون لای سنگ گیر میکرد و نخ پاره میشد، ما هم عطاشو به لقاش بخشیدیم. چند بار توی شهر چرخیدیم، دخترهای دم بخت و خانم‌های دم گور راحت در سطح شهر دوچرخه‌سواری میکردن. تو شهر خانمی را با سگی نقلی و خانمی را با بینیه تازه عمل شده و خانمی را با لباس غواصی مدل مانتو دیدم. نمیدونم خانم‌های بابلسر خیلی خوش‌تیپ‌تر از مردهاشون هستن یا من مردها را نمیدیدم. شهرداری برای اینکه موتور وارد پارک‌شون نشه جلوی تمام ورودی‌های پارک مانع گذاشته، هرچی داداشم منو با ویلچر در امتداد پارکشون برد راهی برای ورود به پارک نیافتیم. تعداد زیاد عطر فروشی‌های شهر برام جالب بود، از یکی‌شون عطر گرم و تلخ خواستم، دوجور عطر برام آورد که از یکیش بدم نیآمد و کمی ازش خریدم. دوستم گفته بود اونجا ترشی بچه‌هندونه هست اگه دیدی برام بگیر، از یه ترشی‌فروش پرسیدیم ترشی بچه‌هندونه داری؟ گفت: داریم، اسم اینا هندونه‌ی ابوجهله و درمان خوبیه برای مرض قند. من از بابلسر خوشم آمد، اگه رطوبتی نبود برای زندگی ما نخاعی‌ها عالی بود. شب آخر یکی از دوستان وبلاگی با خانواده آمد پیشمون و شام را که خودشون تدارک دیده بودن (پلو با مرغ ترش و مرغ‌وآلو با ماست و دوغ و نوشابه‌ی سیاه) را باهم خوردیم و حرف زدیم و عکس انداختیم. یه کیک اسفنجی خانگی خیلی عالی هم آوردن که خورده نشد و ما اونو آوردیمش تهران و در منزل ترتیبشو دادیم.

پایانه: میگن تازگیها بخش‌هایی از سفرنامه‌ی مارکوپلو که مفقود شده بود پیدا شده، در این بخش آمده: با پدر و عمویم از قزوین میگذشتیم، از هیچکدام‌مان نگذشتند، بگذریم، خدا ازشون نگذره.

عاشق لحظه ها

بازدیدها: 29

جاده خاکی

تهران اونقده بین شمال و جنوبش فرق هست که نگو، خیلی از روزها که شمال شهر تهران برف‌میاد در جنوب شهر شاید باران هم نیاد، برای همین روزهایی که تهران برف میآد آموزش و پرورش معمولا مناطق شمال شهر تهران منطقه‌ی۱تا۵را تعطیل می‌کنه، دلیل این امر را معلم‌های تهرانی این میدونن: روزهای برفی صبح زود از طرف اداره زنگ میزنن به وزیر آموزش و پرورش که هنوز توی رختخواب، خوابه، از وزیر می‌پرسن قربان داره برف میاد دستور میدید مدارس کدوم مناطق را تعطیل کنیم، وزیر که چشماش سنگین شده و داره خوابش می‌بره میگه: یک، دو، سه، چهار،پنج و خوابش می‌بره.

پاپوش:  نوید مجاهد نیک مرد یزدی را که می‌شناسید، کسی که وبلاگ‌های اسپیشیال را درست کرده و به بروبچ داده و مرتب ما را حمایت میکنه نامه‌ای از او در سایت بازتاب منتشر شده تحت عنوان: آدم‌های شیشه‌ای شهرت را دریاب، آقای شهردار، لطفا این نوشته را بخوانید و برای اون نظر بگذارید و در وبلاگ‌های خودتون لینکش را بگذارید تا شانش خوانده شدنش توسط مسئولین بالا بره.

بازدیدها: 27