خانم‌های محل‌مون

قبلا نوشته بودم در اولین عید دیدنی متاهلیم منزل پدر خانمم با کلی تعجب دختر همسایه‌مون را دیدم، البته او منو شناسایی کرد، چون من او را قبلا ندیده بودم و نمیشناختم، دختر همسایمون بنا به اینکه عروس دائی همسرمه اومده بود منزل پدر خانمم. چند روز پیش همسرم رفت منزل همسایه‌ی روبرویمون که من به دو دلیل بهش میگم: فامیل دور. اول اینکه مرد خانه، شبیه فامیل دور تو کلاه قرمزیه. دلیل دوم اینه که آقای فامیل دور میشه دآماد دائیه عروسه دائیه همسرم و این یعنی اینکه او واقعا فامیل دور ما میشه. فامیل دور هم‌سن منه، او با همسر و تنها پسرشون معمولا عصرها تو پارک شهرک هستند. قدیما که میرفتم پارک من برای خودم (جا) و (مکان) مشخصی داشتم، به همین دلیل اهالی محترم پارک چشمشون به زیارت جمال مبارک بنده بعنوان پای ثابت پارک عادت کرده بود. چند روز پیش همسرم رفته بود منزل فامیل دور تا به خانم فامیل دور که کار خیاطی میکنه سفارش کار بده. وقتی همسرم برگشت خانه بهم گفت: خانم فامیل دور میگه: خانم‌های پارک ازم میپرسن خبری از آقای زندی نداری؟ چرا دیگه نمیآد پارک؟ نکنه زنش نمیذاره از خانه بیاد بیرون؟ خانم فامیل دور هم بهشون گفته بوده: نه بابا، زنش بارداره بخاطر اون از منزل خارج نمیشه. بنظر شما، خانم‌های تو پارک در جواب زن فامیل دور نگفتن: اه اه اه اه از این مردآی……..

پیآمد: یه روز تو پارک از فامیل دور پرسیدم پسرت کلاس چندمه؟ گفت: پنجم. گفتم: چقدر بهش جیب خرجی میدی؟ گفت: ما چیزی بنام جیب خرجی یا پول تو جیبی نداریم. وقتی همه چیز در خانه هست، لزومی نداره به بچه پول داد. گاهی برای کارهای خوبش بهش پاداش نقدی هم میدیم که اون را هم یادگرفته پس‌انداز کنه.

بازدیدها: 261

اولین عید دیدنی متاهلی

پیش درآمد: منزل ما در شهرکی جنب کارخانه‌ی ایران‌خودرو  است. اهالی شهرک همه پدرم را میشناسن و پدرم هم همه‌ی قدیمی‌ها را میشناسه. تقریبا همه شهرکی‌ها بخاطر وضعیتم منو میشناسن اما من فقط اسم اهالی را از پدرم شنیدم و افراد کمی را بادیدن چهره میشناسم. حالا اصل ماجرا: بنا به خواست همسرم روز سوم عید به رسم ادب بخدمت پدر و مادر همسرم رسیدیم. داشتیم گل میگفتیم و گل میشنیدیم که صدای زنگ منزل همه را متوجه خودش کرد!؟ برادر مادرخانمم با همسر و پسر و عروسشون آمده بودن عید دیدنی. با دایی و زن دایی سلام و احوال پرسی کردم، پسر دایی اومد پیش باهام دست داد و گفت: سلام آقای زندی. یکم تعجب کردم! عروس دایی هم آمد پیش و بسیار داغ و سوزان سلام و احوال پرسی کرد، طوری که انگار سالهاست منو میشناسه، پسر دایی و عروس دایی گفتن: آقای زندی شما کجا؟! اینجا کجا؟! خانواده همسرم توضیح دادن که من همون دامادشون هستم که گفته بودن. خانواده‌ی دایی بهمون تبریک گفتن و پسر دایی و عروس دایی شروع کردن به تعریف و تمجید از من و خانواده‌ام. من از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم!؟ بالاخره عروس دایی به جمع گفت: سالهاست خانواده‌ی ما با خانواده‌ی آقای زندی همسایه‌ی هستن و خانه‌هامون فقط ۲۰متر با هم فاصله داره، من باز هم نشناختمشون تا اینکه عروس دایی فامیلیشونو گفت و دوزاری بنده را انداخت. پسر دایی میگفت: من همیشه شما را تو پارک میبینم، پدرتونو هم کاملا میشناسم و باهاش سلام علیک دارم. خلاصه خانواده‌ی همسرم یادشون اومد که قبلا از فامیلی‌مون هم اومده بودن شهرک ما برای دیدن پسردایی، چون پسر دایی برای راحتی و آسایش همسرش چندتا خانه دورتر از خانه‌ی خانواده‌ی همسرش خانه اجاره کرده.

پاورقی: جالب نیست؟ من باید ازدواج میکردم و میرفتم منزل پدر همسرم تا همسایه‌ی روبرویی بابام‌اینا را زیر یک سقف ببینم.

بازدیدها: 101