از امیرفرهاد و امیرسام
ضایعه نخاعی در پارک
یک ساعت قبل غروب، با بچهها میرم پارک محلمون.
از وقتی از خانه خارج میشم تا برسیم به پارک که صدمتر با منزل فاصله داره و توی پارک با همه سلام و احوال پرسی میکنم. به واسطه پدرم و وضعیت تابلو خودم اینجا همه منو میشناسن و بهم محبت دارن.
یه خانمی میگفت: وقتی فهمیدم بچه دار شدی، بخدا بیشتر از بچههای خودم، برات خوشحال شدم.
یه خانم دیگه میگفت: دوتا پسر کمه، حتما یه دختر هم بیار که غمخوار و مراقبت باشه.
چند روز پیش تو پارک یه آقایی بهم گفت: من پزشکی تحقیقاتی خوندم، ممکنه بدونم به چه دلیل روی ویلچر هستی؟ گفتم: من در حادثه با موتور، ضایعه نخاعی شدم.
گفت: در این زمینه علم به سرعت در حال پیشرفته و حتما به زودی درمان موثری برای این مشکل پیدا میشه.
بعد کلی گفتگو، در نهایت گفتم: اراده الهی بر این نبوده و نیست که کسی بتونه روزی نخاع را پیوند بزنه و ترمیمش کنه. چون در اینصورت افراد صاحب قدرت و ثروت هروقت پیر بشن سرشون را به یک بدن جوان پیوند میزنن و اینطوری انسانیت ازبین خواهد رفت.
کمی فکر کرد و گفت: دلیلت کاملا منطقیه.
تحصیل در شرایط کرونا
چند روز پیش پسرم امیرفرهاد که امسال کلاس دوم ابتدایی را شروع کرده، داشت نقاشی میکشید. برای اینکه تشویقش کنم، گفتم: آفرین، چه ماشینهای قشنگی را نقاشی کردی، اگر تمرین و تلاش کنی، میتونی برای شرکتهای بنز و BMW ماشین طراحی کنی.
امیرفرهاد بهم گفت: آره خیلی خوب میشه، یه BMW بزرگ طراحی میکنم و روش موتور آئودی AUDI میزارم تا قوی بشه.
تا اینو گفت، یاد شاهکارهای صنعت خودروسازی خودمان افتادم که موتور پیکان را گذاشته بودن تو اطاق پژو و موتور پژو را گذاشته بودن تو اطاق پیکان.
کلا ژن خوب ما ایرانیها اعتقادی به تحقیق و توسعه و نو آوری نداره.
پاورقی: اونا که مدرسه میرفتن، هیچی از درس و مشق نفهمیدن که اوضاع مملکت اینه، الان در شرایط کرونا نه معلمی هست نه درسی نه مشقی، وای به حال آیندگان )-:
اندر احوالات ما
این روزها الکی مشغولم. از صبح بعد نماز تا ساعت یک شب که میخوابیم مدام فکرم مشغوله. وضعیت خانواده شکر خدا خوبه. هفتهای که گذشت امیرسام یکساله شد. امیرفرهاد سهسال و نیم داره، شکر خدا پسری باهوش و پر جنبوجوشی هست. فرزند گرما و انرژی و امید و نور خانه است، اما تو سن بالا فرزند دار شدن یکم سخت و خطرناکه، برای کودک و والدین. اختلاف فکری بین نسلها خیلی زیاده و خیلی باید تلاش کرد که این اختلاف کم بشه. سعی میکنم مدام کودکی خودم را بیاد بیارم و یا خودم را جای اون قرار بدم و از این راه به درک درستی از امیرفرهاد برسم. خدایا به دوستانم سلامتی کامل و به ما اعصاب پولادین و صبر ایوب عنایت کن.
از دوستان دعوت میکنم عضو کانال تلگرامی آشپزی لذیذها بشن، پر از ویدئو کلیپهای آموزش آشپزی هست من که دوستش دارم.
داستان سرایی برای امیرفرهاد
گاهی امیرفرهاد میاد پیشم و میخواد عکسهای توی کامپیوتر را ببینه، منم عکسهایی را که برای بکگراند کامپیوتر جمع کردم را بهش نشون میدم. گاهی در هنگام دیدن عکسها امیرفرهاد میخواد که عکسها را براش توضیح بدم، منم با هر موضوع عکس یه داستان درست میکنم و براش تعریف میکنم. توی داستانهام عکسها را توضیح میدم و نکتههای مهم اخلاقی و تربیتی و اونچه را که دوست دارم که بهش توجه داشته باشه را میگنجانم و در قالب داستان اون عکسها براش توضیح میدم. مثلا یه داستانی که براش تعرف کردم از روی عکس درختهای کوچک و بزرگ و درختها در فصلهای مختلف بود. اسمش را گذاشتم قصه درخت بخشنده و مهربان. یه داستان دیگه که خیلی هم دوست داره قصهی آسیاب بادیه که این داستان خودش ده تا داستان تو دلش داره و وقتی این داستان را براش تعرف میکنم اونقدر از این داستان به اون داستان میریم که فوری خسته میشه و خوابش میبره. در این داستان کارکرد آسیاب بادی را براش توضیح کامل میدم ، قصه آقای کشاورز که گندم میکاره و بعد برداشت، گندمها را میده آقای آسیابان تا اونها را آرد کنه بده آقای نانوا و….قصه ادامه پیدا میکنه و میرسه به فرزندان شخصیتهای داستان که همه درس میخونن و میرن دانشگاه و هرکدام شغلی برای کمک به خانواده و مردم انتخاب میکنند. مثلا پسر بزرگ آقای آسیابان و آقای کشاورز که با هم دوست بودند و تو کارها به پدرانشان کمک میکردند از کار سخت و زیاد و خسته کننده پدرانشان ناراحت بودن برای همین تصمیم گرفتن که اونقدر درس بخونن که بتونن کار پدرانشون را آسان کنند. اونها درس خوندن و پسر آسیابان دکتر مکانیک شد و یه آسیاببادی جدید ساخت که برق تولید میکرد و برق آسیاب را میچرخاند و اینطوری آسیاب میتونست گندم زیادی را آرد کنه و پسر کشاورز هم دکترای کشاورزی گرفت و کشاورزی باباش را مکانیزه کرد و …..
پیآمد: اوایل که برای امیرفرهاد قصه میگفتم اونقدر مغزم خسته میشد که خودم تا ته قصه ده بار خوابم میبرد.
سیگنال های مایع مغزی نخاعی رفتار سلول های بنیادی را در مغز کنترل می کنند
برای امیرسام ۲
داستان سام وزال
سام نریمان یکی از پهلوانان بزرگ ایران زمین بود. او سالها بود که انتظار میکشید و در دلش آرزو میکرد که فرزندی داشته باشد. خدای بزرگ آرزوی او را برآورده کرد و همسرش پسری به دنیا آورد. امّا … وقتی که این فرزند به دنیا آمد همه ازدیدن آن بچه تعجب کردند. فرزند سام بسیار زیبا بود، اما تمام موهایش سفید بود. کسی جرأت نداشت که به سام پهلوان خبر دهد که فرزند او پیر به دنیا آمده است. در آن زمان هنوز کسی چنین چیزی ندیده بود. کودک دایهای داشت که خیلی شجاع بود. ترس را کنار گذاشت و به او گفت: ای سام پهلوان! مبارک باشد! به شما مژده میدهم که آن چیزی را که از خدا میخواستی به تو داده است. فرزند شما بدنی مثل نقره دارد و صورتش مثل بهشت است. او هیچ مشکلی ندارد و سالم است، فقط … فقط موهایش سفید است و .. سام از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد. به سوی بچّه رفت و او را دید، کودک صورتی سرخ و زیبا داشت امّا موهایش مانندبرف سفید بود. با دیدن او از زندگی ناامید شد. از حرفهایی که ممکن بود پهلوانان دیگر پشت سرش بزنند ترسید. خشمگین شد. او با خود گفت: این کودک مانند بچهی یک انسان نیست، او چشمهایی سیاه مانند شیطان دارد، اگر پهلوانان دیگر بیایند و این بچه را ببینند به آنها بگویم که این بچهی دیو مال کیست؟ سام دستور داد که کودک را ببرند و تا میتوانند از آن جا دورش کنند. کوهی بسیار بلند در اطراف آن جا بود که البرز نام داشت. سربازان سام کودک را در پایین کوه رها کردند و رفتند. کودک بی گناه شب و روز در آن جا افتاده بود وگریه میکرد. در آن کوه پرندهای به نام سیمرغ زندگی میکرد. روزی سیمرغ برای پیدا کردن غذای فرزندانش به پروازدر آمد. کودک شیر خوار را دید. خدای بزرگ در دل سیمرغ محبت آن کودک را جا داد و او به فکر خوردن بچه نیفتد. او بچه را با چنگال هایش گرفت و به لانهی خودش برد. او آن کودک را مانند فرزندان خودش بزرگ کرد. آن کودک در آنجا رشد کرد و بزرگ شد و تبدیل به مرد نیرومندی گشت. او مثل پهلوانان بزرگ شده بود و همان طور که هیچ خوب و بدی در جهان پنهان نمیماند نام این پهلوان قوی هم در اطراف به گوش همه رسید. شبی از شبها سام پهلوان که خوابیده بود در خواب دید که مردی سوار براسب پیش او آمد و به او مژده داد که فرزندی که تو از پیش خودت دور کردی تبدیل به یک مرد نیرومند شده است. سام وقتی از خواب بیدار شد با خود فکر کرد که آیا ممکن است فرزندش بعد از این همه سال زنده باشد؟ بزرگان و پیران به او گفتند: تو در برابر هدیهای که خداوند به تو داد ناشکری کردی و تنها به خاطر موی سفیدش او را دور انداختی. حالا تو باید برای پیدا کردن او تلاش کنی. از خدا خواهش کن که تو راببخشد. سام به سوی کوه البرز رفت و به جست و جو پرداخت تا شاید دوباره فرزندش را پیدا کند. او در بالای کوه لانهی سیمرغ را دید. مرد جوانی را دید که در اطراف آن لانه رفت و آمد میکند. آن مرد بسیار به سام شبیه بود. سام فهمید که این مرد فرزند خودش است. سرش را بر زمین گذاشت و از این که هنوز فرزندش زنده بود خدا را شکر کرد. خدای بزرگ در آن کوه دورافتاده آن کودک را زنده نگه داشته بود و این نشان میداد که خدا چه قدر توانا است. سیمرغ وقتی آن انسانها را پایین کوه دید فهمید که چه کسانی هستند و به دنبال فرزند سام آمدهاند. به او گفت: ای کسی که در این آشیانه رنج فراوان بردهای، من مانند یک مادر تو را بزرگ کردم. تو را دستان نام گذاشتم چرا که پدرت با تو دستان و بندی برای خود ساخته بود و اسیر بدیها شده بود. پدرت پهلوان بزرگی است و آمده تا تو را با خود ببرد، حالا من باید تو را بردارم و پیش پدرت ببرم. این پر من را همیشه همراه داشته باش، اگر هر زمان سختی برای تو پیش آمد آن را آتش بزن من ظاهر میشوم و به تو کمک می کنم. دستان از شنیدن این حرفها خیلی غمگین شد و اشک به چشمش آمد. سیمرغ با ناراحتی دستان را برداشت و پرواز کرد و او را به سلامت پیش پدرش آورد. سام وقتی فرزندش را دید شروع به گریه کرد. سرش را در برابر سیمرغ پایین آورد و از او تشکّر کرد. سام سر تا پای فرزندش را نگاه کرد و دید که او چه پهلوان نیرومندی شده است. به فرزندش گفت: ای فرزند من، با من مهربان باش. من را ببخش واز گذشته یادی نکن. با خدای بزرگ قرار گذاشتهام که دیگر هیچ وقت با تو نا مهربانی نکنم. همیشه در برابر خوب و بد از تو نگهداری کنم. از این به بعد هر کاری تو بخواهی میکنم. آن وقت لباس پهلوانی برتن او کردند و از کوه پایین آمدند. سام نام دستان را زال گذاشت. همهی مردم از شنیدن خبر پیدا شدن فرزند سام خوش حال بودند و شادی میکردند، و این گونه بود که به خواست خدای دانا و توانا زال به آغوش پدرش بازگشت.
برای امیرسام ۱
داستان زندگی سام پدر بزرگ رستم در سام نامه خواجوی کرمانی
سام از دختر پادشاه بلخ بدنیا میآید، به ۱۴ سالگی میرسد او در دربار منوچهر شاه در کنار پهلوانان او در لشگر قرار میگیرد روزی به قصر عالم افروز پری دعوت میشود و در سراپردهی او با دیدن تصویری رویایی از دختری بنام پری دخت که دختر پادشاه چین است مدهوش میگردد یک دل نه بلکه صد دل عاشق و شیفتهی او میگردد بنابراین به قصد چین رهسپار آن دیار میشود ودر راه از کوهها و سرزمینهای موهومی میگذرد و با دوستانی مثل قلواد و قلوش و فرهنگ دیو آشنا میگردد سرانجام به دریای چین میرسد و با زنگیان و بومیان آدمخوار آن منطقه روبرو میگردد که رئیس آنها سمندان زنگی است سام برای رهایی قلواد سمندان را نابود میکند و از آنجا راهی خاور زمین میشود و در راه با اژدهایی بزرگ روبرو میشود و آن را از پای در میآورد به دژ گنجینه میرسد و با ژند جادو پیکار میکند و او و برادرش مکوکال دیو را نابود میسازد و پری نوش که دختر خاقان چین است و در دست ژند جادو اسیر بوده آزاد میسازد و پری نوش دلبسته و عاشق سام میگردد وقتی به سرزمین خاور میرسد که ملک ضیمران شاه فوت شده و طبق آداب و رسوم اهالی این سرزمین اولین کسی که به شهر وارد شود تاج و تخت پادشاهی را به او میسپرند بنابراین سام را بعنوان پادشاه میپذیرند سام قلواد را وزیر خود میکند و شمسه دختر ضیمران شاه خاوری نیز دلبسته و عاشق سام میشود در این زمان که پری نوش از دست ژند جادو آزاد شده بود به نزد پری دخت رفته و از سام تعریفها میکند و سام وقتی به دربار فغفور چین میرسد پس از اجرای مراسم پذیرایی ناگهان پری دخت را میبیند و بیهوش میگردد که در این زمان پری دخت به پری نوش میگوید: پری نوش را گفت ای پر فریب چه کردی که بردی زجانم شکیب
سام پس از مهمانی یک شب به دیدن پری دخت به سراپردهی او میرود و نگهبان مراقب قصر را از پای در میآورد و به قصر وارد میشود با اولین شعاعهای خورشید در صبح دم از قصر پری دخت خارج میگردد که دهقان پیری او را مشاهده میکند بنابراین سام دهقان را از پای در میآورد و به صحرا میگریزد. شاه واقعه را متوجه میشود و با طرح نقشهای با داروی بیهوشی سام را دربند میکشد و او را در چاهی زندانی میکند. در این میان قمر رخ دختر سهیل قلعه دار که شیفته و عاشق سام شده است بدیدن سام میآید و او را شبانه آزاد میکند. سهیل قلعه دار دخترش را از ترس فغفور تنبیه سختی میکند که منجر به مرگ او میشود. ناگفته نماند که در کل داستان سام از دست دسیسه هایی از سحر و جادوی عالم افروز پری به علت تن ندادن به عشق او امان ندارد. در این زمان بادسیسهی عالم افروز پری، پری دخت به صندوقی وارد میشود و او را به رودخانه میاندازد و از سوی دیگر عالم افروز سام را به عشق خود دعوت میکند و از پری دخت منصرف میسازد و بارها بین سام و فغفور چین جنگهایی در میگیرد و بسیاری از سرداران جنگی او نابود میشوند بنابراین با دسیسهایی سام را با نهنکال دیو روبرو میکند و جنگهای سختی بین آنها در میگیرد و سام در این جنگها پیروز میشود و از دست طلسمات عالم افروز هم خلاصی مییابد این بار فغفور دخترش را در سردابهای زندانی میکند و خبر مرگش را در سراسر آن سرزمین پخش میکند. دختر پادشاه پریان در این زمان به آزادی پری دخت میآید و هر دو دچار غول ابرها میشوند و در کوه فنا زندانی و اسیر میگردند سام برای آزادی پری دخت راهی کوه فنا میشود و دراین راه با دیو رهدار، مرغ افسانهای و کلاب پادشاه سرزمین سگساریان و گوش نیمه تن پادشاه سرزمین نیمه تنان و سمندان نگهبان کوه آذر روبرو شده و آنان را از پای در میآورد سپس به سرزمین شدادیان وارد شده با زرینه بال و طلاج جادو و ارقم دیو و قهقهام و شدید پسر شداد روبرو شده و مجبور به مبارزه میشود و آنان را میکشد. با عوج بن عنق و مادرش خاتوره روبرو میشود و در مبارزه سحرهای آنان را نابود و خاتوره را میکشد وعوج بن عنق (که میگویند هزار سال بعد توسط حضرت موسیع در سرزمین مصر نابود گردید) متواری میگردد. سپس سام با اهرن دیو و خرطوس از سپاهیان شداد مواجه میشود و با شکست آنها شداد عاد را به دار مجازات میآویزد. سام به طلب پری دخت وارد کوه فنا (کوهی که به عقیدهی قدما دور تا دور زمین را فرا گرفته است) میشود و به شهر زنان وارد میشود (ناگفته نماند که هر یک از شخصیتهای فوق که به دست سام از بین میروند و یا شهر زنان خود داستان زیبایی دارند) و پس از عبور از شهر زنان به منطقهی ابرها میرسد و با توطئه ابرها روبرو میشود سرانجام پیروزمند پری دخت را آزاد نموده و در بازگشت با جنگی فغفور را شکست میدهد و قمرتاش را به جای او مینشاند و در خاور زمین قلوش را بر تخت پادشاهی مینشاند و به ایران زمین میآید و ابرها را در بند تحویل منوچهر شاه میدهد. با پری دخت ازدواج نموده و زال بدنیا میآید.
ماه عسل
تاحالا چند بار از رادیوها و تلویزیونهای BBC-VOA-MANOTO-RADYO FARDA با من تماس گرفتن و روی ایر و زیر ایر در مورد معلولین و در مورد وبلاگم باهام حرف زدن. من موندم!! چرا!؟ تیم ماه عسل و احسان علیخانی با من تماس نمیگیره!؟ شاید چون میدونن نمیتونم برنامهاشون را کامل ببینم، اونها هم منو اصلا نمیبینند. خوب با ندیدن من، چیزی که از من کم نمیشه. با ندیدن من گریه و اشک و آه و ناله و شیون و واویلای برنامه خودشون کم میشه. همسرم میگه بیا ثبت نام کن تا ما هم بریم ماه عسل. میگم: کجا دوستداری بریم؟ شمال یا مشهد؟ ثبت نام نمیخواد، پول میخواد بریم بلیط بگیریم و بریم.
پسآمد: برای اینکه لج ماه عسل را دربیارم یه کلیپ ۱۹ ثانیهای درست کردم و فرستادم براشون، شما هم اگه دوستداشتید میتونید با حجم ۵ مگابایت دانلودش کنید و ببینیدش.
زنگ زدن منزل و گفتن: تلویزیون BBCداره مطلب: امیرفرهاد وبلاگت را میخونه
من و عوامل استکبار جهانی و صهیونیسم بین الملل
نخستین جراحی پیوند سَر انسان در چین!+ تصاویر
وجدان درد کودکانه
چند روز پیش که امیرفرهاد را برده بودم پارک، یهو گریه کنان اومد پیشم و گفت: یه دختره رو سُرسُره نشست روی دستم. امیرفرهاد اومد بالای ویلچر، بغلم کرد و یکم گریه کرد و گفت: بریم خونه بابابزرگ. لذت بودن در منزل بابابزرگ برای امیرفرهاد بیشتر از بودن در پارکه.
دیروز با خواهرزادهام و امیرفرهاد رفتیم پارک. تو راه رفتن به پارک خانمی اومد طرف ما، رو به خواهرزادهام کرد و گفت: خانم چند روز پیش دختر من رو سُرسُره پسر شما را هُل داده و نشسته رو دستش و بچهی شما گریه کرده و رفته. خانمه گفت: از اون روز تا حالا دختر من گریه میکنه و میگه: نکنه اون پسره منو نفرین کنه و من نمرههام صفر بشه. خانمه که برای افطارشون نان سنگک گرفته بود یه تکه نان داد به امیرفرهاد و ازش معذرت خواهی کرد و رفت. انگار خانمه هم دوست نداشت دخترش صفر بگیره.
پسوند: دعای همه روزه من اینه که خدا به هرکس که خواهان فرزند است، فرزندانی سالم و صالح عنایت کند. البته سالم بودنش با خداست و صالح بودنش با ما.
پیروزی با استقلال
پسرم امیرفرهاد الان دوسال و هشت ماه سن داره. دیروز بردمش پارک و ازش خواستم تنهایی بره تو زمینبازی و با بچهها بازی کنه. اول گفت: نمیرم، چون اولین بارش بود که میخواست تنهایی بره بازی. با کمی تشویق رفت بسوی زمین بازی هنوز چند متر ازم دور نشده بود که برگشت طرفم و اومد کنارم و گفت: جایی نریهآاا، همینجا بمون. گفتم: چشم پسر قشنگم، شما نگران نباش، من همینجا میمانم و مراقب شما هستم. با اطمینان از حضور من، ازم دور شد و اینبار دوبرابر قبل ازم دور شد، اما باز بسرعت بطرفم برگشت. دوباره بهم گفت: بابا جایی نریهآاا، همینجا بمون تا من بیام. گفتم: چشم عزیزم، شما نگران نباش، من از اینجا مراقب شما هستم. این دورتر رفتن و بازگشتن بسوی من و اطمینان پیدا کردن از حضور من مرتب تکرار شد و هر بار پسرم دورتر میرفت و برمیگشت. قبلا در یک فیلم آموزشی دیده بودم این رفتار کودک را که با حس حضور پدر یا مادرش آهسته و کم کم از اونها دور میشه و به دورتر میره و نم نم برای زمان بیشتری دوری والدینش را تحمل میکنه.
پاپوش: منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قرب است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات. در هر نفس دو نعمت موجود است و بر هر نعمت، شکری واجب. خدای مربانم کرور کرور سپاس گزارم. (کرور ایرانی برابر با نیم میلیون یا ۵۰۰٬۰۰۰ میباشد)
شناسایی دلایل ژنتیکی بیماری عصبی آتاکسی مغزی نخاعی با استفاده از سلولهای بنیادی پرتوان القایی
عملکرد مناسب سلول های بنیادی نیازمند سولفید هیدروژن است
پتانسیل سلول های بنیادی در درمان آتروفی نخاعی عضلانی و بهبود نورون های حرکت
استفاده از سلول های بنیادی برای بازسازی موفقیت آمیز آسیب قشری نخاعی
هشدار کارشناسان در مورد توریسم سلول های بنیادی
نتایجی مثبت از پیوند سلول های بنیادی برای درمان ام اس