پاسخ به خواستگار قطع نخاع

از این پیامهای زیاد برام میاد: یه خواستگار قطع نخاع دارم، برام جواب دادن خیلی مشکل شده. نمیدونم چی درسته، ازخدا بخواین درست ترین راه را پیدا کنم. جواب من : کاملا منطقی عمل کنید. شرایط دل‌خواه و همه خواسته‌های مادی و معنوی و احساسی خودتون را بنویسید، ببینید طرف چند درصد اونها را داره بعد مثل تمام خواستگارهای دیگرتون درموردش تصمیم بگیرید.

درست‌ترین راه برای جواب دادن به خواستگاری نخاعی از نظر من: تصمیم گیری کاملا منطقی و عاری از هرگونه احساس و عاطفه است. در تصمیم گیری برای ازدواج با مردی نخاعی: ۱- خانم‌ها باید بر توانایی جسمانی و روحی و روانی خودشون در کنار آمدن با شریط سخت و محدودیت‌های زیاد واقف باشن. ۲- خانم‌ها باید بر خواسته‌ها و نیازهای مادی و احساسی و روحی و روانی و جنسی خودشون کاملا واقف باشن. ۳- خانم‌ها باید بر مشکلات و محدودیت‌های فیزیکی و مادی و احساسی و روحی و روانی و جنسی فرد نخاعی کاملا واقف باشن. ۴- خانم‌ها باید کاملا بر خواسته‌ها و توقع‌های خانواده‌ی خودشون واقف باشن. ۵- خانم‌ها باید رضایت قلبی خانواده خودشون را کاملا داشته باشن. ۶- خانم‌ها باید کاملا بر فرهنگ خانواده فرد نخاعی واقف باشن. ۷- خانم‌ها بهتره بجای اینکه به فکر نشکستن دل فرد نخاعی در خواستگاری باشن، به فکر نشکستن دل خودشون و خانواده خودشون و خواستگار نخاعی و خانواده‌اش بعد تصمیم اشتباه و ورود به رابطه‌ای پر از ناخرسندی برای دو طرف داستان باشند.

پسینه: شاید خیلی ها بگن: طرف خودش خرش از پل گذشته حالا داره جلو پای ملت سنگ می‌اندازه!؟! من جلوی پای کسی سنگ نمی‌اندازم، دارم نقشه راه عبور از این پل را تبین میکنم: برای رسیدن به این پل باید مسیر سنگلاخ و طولانی و خسته کننده را پیمود. عبور از روی این پل بسیار ترسناک است. بعد عبور از پل مسیر هموار و زیبا میشه.

خروج از افسردگی معلولیت

دو سه سال اول معلولیتم تمام دغدغه‌هام پیدا کردن چاره برای پیآمدهای زیاد و شدید آسیب نخاعی بود: چطور بشینم؟ با سرگیجه‌ی زمان نشستن چه کنم‌؟ چطور توالت و حمام کنم؟ با سوند چه کنم؟ چطور از کاندم استفاده کنم؟ و کلی چیزهای دیگه. بدست آوردن راه‌کار برای هر مورد شاید یکی دو سال طول کشید اما با زحمت فراوان برای خانواده‌ام و خودم با آزمایش و خطا و کسب تجربه زندگی با این شرایط سخت جسمانی برام عادی شد. از اونجا بود که یواش یواش فکرهایی میآمد به ذهنم که بدجور حالم را میگرفت، مثلا: من وبال گردنم، من آینده‌ای ندارم، من نمیتونم مستقل بشم و کلی فکرهای ضدحال که همه‌ی نخاعی‌ها تجربش کردن. یه وقت به خودم آمدم دیدم مدت‌هاست نخندیدم و همیشه تو فکرهای ناراحت کننده هستم و همیشه ماهیچه‌های صورتم منقبض و خسته هستن. خوندن چند کتاب در مورد شاد زیستن خیلی بهم کمک کرد تا از اون حالت‌های بد افسرده حالی خارج بشم. دو نکته‌ که برام خیلی مفید بود و خیلی بهم کمک کرد اینا هستن: ۱_ما آدما اونچه را که داریم را نمیبینیم!! خیلی‌ها حاضرن کلی زحمت بکشن تا به اینجا که ما هستیم برسن!! شخصی که کنار دریا زندگی میکنه دریا را فراموش میکنه و شاید اصلا نبیندش، ولی ما با برنامه ریزی و صرف هزینه میریم کنار دریا تا با حواس پنج‌گانه ازش لذت ببریم. این اصل میگه: تو زندگیت دقت کن و چیزهای مثبتی که داری و (پدر، مادر، خواهر، برادر، سقفی برای آرمیدن و….) خیلی‌ها در آرزوی داشتنش هستن را پیدا کن و برای اونها خوشحال و شکر گزار باش. ۲_پیدا کردن نقش خود در دنیا و جامعه و خانواده. اول این نکته را جدی نگرفتم و با خودم گفتم: آخه من چه نقشی میتونم تو دنیا و جامعه و خانواده داشته باشم!؟ کلی روی این داستان فکر کردم و دیدم انگار یه نقشک‌هایی دارم، مثلا اینکه: شدم موجب وحدت فکری و عملی خانواده، واضح میدیدم خانواده‌ام یک فکر و هدف دارند: خوشحال و راحت و آرام زندگی کردن من. وقتی میدیدم فامیل و دوستانم هر هفته میان منزل‌ما و جویای احوالمون میشن و برای هرگونه کمک اعلام آمادگی میکنن، به خودم میگفتم: جمع کردن خانواده نقش منه. یه روز که داشتم به این موضوع فکر میکردم به این نتیجه رسیدم که من نقش یه پل را دارم، پل‌ها هر شکلی که باشند به مردم کمک میکنند که با اطمینان و آرامش به مقصد و هدف برسند. منم همیشه با خودم گفتم: خدا به من این نقش را داده که دیگران را به سرانجام خیر و رضایت قلبی و شکر گزاری برای داشته‌های مثبت و نداشته‌های منفی‌شون برسونم. نتیجه مثبت اندیشی‌هام این شد که یه روز…..  ادامه دارد…..

پیآمد: از اول در بدترین شرایط هم به کسی جز خانواده‌ام دردمو نگفتم و در جواب احوال پرسی دیگران همیشه گفتم: شکر خدا خوبم، همیشه همه پشت سرم گفتن عاشق این اخلاق من هستن. اینطوری من و دیگران غیر مستقیم بهم انرژی مثبت میدیم. میگن اگه آدم چهل بار مطلبی را تکرار کنه اون مطلب ملکه ذهنش میش(وبلاگ نویس‌ها این ماجرا را تجربه کردن). حتی اگه الکی بگیم خوبیم به حال خوب میرسیم

طب فیزیکی و توانبخشی(ببینیدش خوبه)

یه مطلب انحرافی که قبلا نوشتم

تقدیم با عشق

بعد کلی برنامه ریزی و جور کردن مخارج و …. بار سفر را می‌بندن و  به راه میافتن، یکی میره تو دل طبیعت، یکی میره به شهری برای زیارت، اون یکی میره به شهری برای سیاحت، بعضی‌ها هم سرخوش و دل به نشاط هستن تو گرما و سرما بدون هرگونه برنامه‌ریزی و پس‌انداز از دوگنبدان‌ممسنی، علی‌آبادکتول، لولو‌کدان و بابایادگار راه میافتن برای تماشای دآربی(حمایت از عادل فردوسی پور)!؟، هرکسی به یک شکلی و با تقبل هزینه‌ای برای خودش شادی میآفرینه. جالب اینه که: ما اونچه‌ را که توی شهر خودمون و جلوی چشم‌مون و یا دم‌دست‌مونه را اصلاً نمی‌بینیم، چه برسه به اینکه بخواهیم ازش حالی ببریم. برای شاد بودن و لذت بردن از اونچه که هست حتما نباید کیلومترها سفر کرد و به تماشای دریا و جنگل و کوه و پل و بازار رفت، اونچه که خدا بهمون بخشیده شادی آفرینه، چیزهایی مثل حس بینایی وشنوایی که با اونها میشه از صدا و سیمای اعضای خانواده غرق لذت و عشق و شادی ناب شد، چشم‌ها را باید شست، جور دیگری باید دید

پاورقی: بیشتر ما از همه طلب‌کار هستیم، حتی از پدر و مادر و دیگر عزیزان‌مان!؟ بعضی‌ها نه طاقت دوری عزیزان را دارند نه اونها را هنگام نزدیکی تاب میآرن؟! =(آی‌کیو اون‌نزدیکی‌رونگفتم) اگه همه فکر میکردن که برای آخرین باره که دارن عزیزانشان را می‌بینند و با او حرف میزنند حتما رفتا و کردارشان را عوض می‌کردند. وقتی یکی از اعضای خانواده پیش شما نیست یا اینکه خود شما پیش خانواده نیستید ممکنه یکی از چند صد نفری باشید که هر روز در حوادث مختلف از بین میروند، پس قدر لحظه‌های با هم بودن را باید دانست و نهایت استفاده را از آن برد. چرا کار به وجدان درد بکشه؟ چرا الآن عزیزمان را نبوسیم؟

یکی از دوستان پرسیده: هنوز کسی را برای ازدواج پیدا نکردی؟؟ جواب من این بود: جواب شما هم بله هم خیر است من پیدا میکنم اما اونا فوری گم میشن اوفتادندی