در بیمارستان چه گذشت

یه چند روزی بود دل‌درد شدید همراه با تب و لرز و حالت تهو داشتم. رفتم دکتر عمومی، گفت: معده‌ات خراب شده و بهم داروهای معده داد. چند روز دارو میخوردم و مطابق گذشته پیش میرفتم، اما علامت‌های بیماری همچنان پابرجا بودن و حتی بدتر هم میشدن. تا اینکه عصر پنج‌شنبه زنگ زدم اورژانس و اومدن و منو بردن بیمارستان شماره۲٫ در وصف اونجا همین بس که: مرتب چپ و راست‌مون میکردن، دکترش برام عکس رادیولوژی نوشت. آقای عکاس گفت: اینو کدوم دکتر(بووووووق) نوشته؟!؟ مگه از قطع نخاع عکس ایستاده میگیرن؟!؟ به دکتره گفتم: خوب بود دانشگاه علوم پزشکی یه سری کلاس پزشکی کارتون پسر شجاع براتون میگذاشت تا تشخیص درست را یاد میگرفتید. خلاصه از اون بیمارستان رفتیم به بیمارستان بقیه الله و در اورژانس بستری شدم. بماند که پزشکاش همه دستیار پزشکی بودن و از بیماریم سر در نمیآوردن، اما برخوردشون خوب بود، بآلآخره برای یه دستیار جراح عمومی داستان را تعریف کردم و گفتم ما نخاعی‌ها درد و درمانمون را میدونیم، شما فلان کار را بکنید من خوب میشم. بنده خدا حرفم را گوش کرد و کاری که گفتم را انجام داد و من را از دل دردی وحشتناک خلاص کرد. بعد این داستان به دلیل عفونت شدید و عدم وجود پتاسیم در خونم بستری بودم.

پاپوش: در اون حالت دل درد بسیار شدیدی که من داشتم، یه پسر نه‌ساله پدرشو روی ویلچر در حالتی که با چفیه چشم‌هاشو بسته بود و تمام عضله‌هاش مثل چوب شده بود را آورد توی اورژانس، پسره مثل ابر بهار گریه میکرد و پدر با گریه و ناله، فریاد میزد: حاجی نیرو بفرستین، حاجی آتیش بریزین، حاجی بچه‌ها را کشتن و………. در اون حال خراب خودم فقط برای این پدر و پسر گریه کردم. نامردان روزگار به این مرد جانبازی ندادند.

از همه‌ی دوستانی‌که جویای احوال بنده شدن کمال تشکر را دارم. شکر خدا کل علامت‌های بیماری برطرف شده، اما بسیار کرخت، سست، و بی‌حال و حوصله و کم حرف شدم. تا یک ماه باید دارو مصرف کنم.

بازدیدها: 84

در راه ازدواج

همونطور که خواسته بودم، بهی خانواده‌اش‌رو راضی کرد که اول بیان وضعیت من و خانواده‌ام را ببینند بعد تصمیم بگیرند. با هماهنگی‌های لازمه، والدین بهی با دو برادرش آمدن منزل‌مون و من را روی ویلچر کنار تخت بیمارستانیم دیدن. (زیرکانه‌‌ و کارآمدترین حیله‌ برای تاثیر مثبت گذاشتن روی دیگران صداقته) من و خانواده‌ام با صداقت کامل همه چیز را به والدین بهی گفتیم: از بالا و پایین زندگیم، از روزهای سخت گذشته، از روحیه و اخلاق و رفتارم، از حقوق و محل سکونتم، از حمام و توالت رفتنم و…. بعد دو ساعت گفتگو و مطرح شدن دغدغه‌های طرفین، مجلس به پایان رسید و خانواده‌ی بهی رفتند تا پس از فکر و سبک و سنگین کردن شرایط تصمیم بگیرند. چند روز بعدش یکی از همسایه‌ها به پدرم گفته بود: آقا زندی آمده بودن تحقیق! خبریه؟ پدرم در جواب گفته بوده: به یاریه خدا پسر بزرگم میخاد ازدواج کنه. القصه، چند روز بعد در یک فقره پیامک بهی نوشته بود: این شماره‌ی همراه داداش بزرگمه که با والدینم به‌خدمت‌تون رسیدن، زنگ بزن ببین نتیجه چیه؟ ادامه دارد…….

پسینه: علیرضا نوری‌زاده که خودشو بجای داستان و دروغ پرداز یه ژورنالیست حرفه‌ای معرفی میکنه، میگفت: هواپیمای جاسوسی RQ 170 آمریکایی را ایرانی‌ها با جنگ الکترونیک به زمین ننشاندن، اونچه که در تلویزیون نمایش داده شد فقط یه ماکت بود.

من میگم: دم اون ایرانی‌های باغیرت گرم که تونستن ماکت هواپیمای فوق سری آمریکایی را طوری بسازن که کارشناسان در وزارت دفاع و سازمان جاسوسی آمریکا نتونستن متوجه تقلبی بودنش بشن و رییس جمهورشون را دستمال بدست فرستادن برای پس گرفتنش.

حالا شما پیدا کنید: نفهم و بیشعور را و صد رحمت بفرستید به هوش خر.

بازدیدها: 98