داستان سرایی برای امیرفرهاد

گاهی امیرفرهاد میاد پیشم و میخواد عکس‌های توی کامپیوتر را ببینه، منم عکس‌هایی را که برای بک‌گراند کامپیوتر جمع کردم را بهش نشون میدم. گاهی در هنگام دیدن عکس‌ها امیرفرهاد میخواد که عکس‌ها را براش توضیح بدم، منم با هر موضوع عکس یه داستان درست میکنم و براش تعریف میکنم. توی داستان‌هام عکس‌ها را توضیح میدم و نکته‌های مهم اخلاقی و تربیتی و اونچه را که دوست دارم که بهش توجه داشته باشه را می‌گنجانم و در قالب داستان اون عکس‌ها براش توضیح میدم. مثلا یه داستانی که براش تعرف کردم از روی عکس درخت‌های کوچک و بزرگ و درخت‌ها در فصل‌های مختلف بود. اسمش را گذاشتم قصه درخت بخشنده و مهربان. یه داستان دیگه که خیلی هم دوست داره قصه‌ی آسیاب بادیه که این داستان خودش ده تا داستان تو دلش داره و وقتی این داستان را براش تعرف میکنم اونقدر از این داستان به اون داستان میریم که فوری خسته میشه و خوابش میبره. در این داستان کارکرد آسیاب بادی را براش توضیح کامل میدم ، قصه آقای کشاورز که گندم می‌کاره و بعد برداشت، گندم‌ها را میده آقای آسیابان تا اونها را آرد کنه بده آقای نانوا و….قصه ادامه پیدا میکنه و میرسه به فرزندان شخصیت‌های داستان که همه درس میخونن و میرن دانشگاه و هرکدام شغلی برای کمک به خانواده و مردم انتخاب می‌کنند. مثلا پسر بزرگ آقای آسیابان و آقای کشاورز که با هم دوست بودند و تو کارها به پدرانشان کمک میکردند از کار سخت و زیاد و خسته کننده پدرانشان ناراحت بودن برای همین تصمیم گرفتن که اونقدر درس بخونن که بتونن کار پدرانشون را آسان کنند. اونها درس خوندن و پسر آسیابان دکتر مکانیک شد و یه آسیاب‌بادی جدید ساخت که برق تولید میکرد و برق آسیاب را می‌چرخاند و اینطوری آسیاب می‌تونست گندم زیادی را آرد کنه و پسر کشاورز هم دکترای کشاورزی گرفت و کشاورزی باباش را مکانیزه کرد و …..

پیآمد: اوایل که برای امیرفرهاد قصه می‌گفتم اونقدر مغزم خسته میشد که خودم تا ته قصه ده بار خوابم میبرد.

سیگنال های مایع مغزی نخاعی رفتار سلول های بنیادی را در مغز کنترل می کنند

از پسرم، برای پسرم

به گفته‌ی دکتر فرزندم باید هفته‌ی پیش به‌دنیا می‌آمد. اما، هیچ اتفاقی بی‌امر و اذن الهی رخ نمیده. فرزندم داره میگه من گوش به امر الهی هستم، دکتر وسیله است. من با همه شوخی میکنم و میگم: از اونجا که من عموی پسرم را خیلی خیلی دوست دارم پسرم گذاشته ۲۳شهریور روز تولد عموش دنیآ بیاد تا همیشه کیک تولدش را عموش بخره و کادوهای عموجون را هم برای خودش توقیف کنه.

دوستان خواسته بودن عکس اتاق پسرم را ببینند اینهم عکس‌هاش: یکدوسهچهار

پسآمد:تو نت دنبال داستان خسرو و شیرین به نثر روان گشتم، تا اگه یه روز پسرم گفت: بابا، قصه‌ی شیرین و فرهاد را برام میگی؟ اینجا دم دست داشته باشمش. داستان خیلی خیلی خلاصه و مفید و مختصر شده، میشه گفت: اندازه یه پیامک شده. با تشکر از کسی که داستان را اینطوری خلاصه کرده.

به خواندن ادامه دهید