دختر زیبایی که دچار قطع نخاع شده و توان هیچ حرکتی را نداشت روزی که با لباس عروس بر روی ویلچر برای مراسم عقد خود رفت ارزویی جز سلامت خود نداشت ارزویی که تبدیل به واقعیت شد! و این دختر جوان با نیرویی عجیب توانست از روی ویلچر بلند شده و همگان را شگفت زده کند. روز عروسی برای هر دختری یکی از باشکوه ترین روزهای تمام زندگیش است. هیچ دختری در رویاهایش خود را در لباس بد و یا تالار نامناسب تصور نمیکند. همه چیز در حد عالی و شبیه داستان پریان خیال پردازی میشود. و وقتی عروس خانم داماد مناسب را یافت، از خانواده تا دوستان سعی میکنند روز عروسی به بهترین شکل ممکن برگزار شود. جکی هم مثل تمام دختران سرتاسر جهان آرزو داشت. اینکه با پاهای خودش در مقابل داماد حاضر شود… جکی گونچر وقتی ۱۷ سال داشت در هنگام شنا دچار سانحه شده قطع نخاع گشت. دکترهای معالجش به او گفتند هرگز قادر به راه رفتن نخواهد بود. سالهای آغازین معالجه برای جکی جوان بسیار طاقت فرسا بود. او تمام عمرش ورزشکار بود و حالا برای اجرای کوچکترین حرکات نرمشی بشدت عذاب میکشید. او مجبور به ورزش بود. باید عضلات تحلیل رفته را احیا میکرد. به همین دلیل در یک باشگاه نام نویسی کرد. وقتی او را روی دوچرخه ثابت نشاندند. قادر نبود پایش را بلند کرده روی پدال بگذارد. در ارتباط با آن روز میگوید: آنقدر ناراحت بودم که سرم را روی فرمان دوچرخه گذاشته گریه کردم. روز عروسی همه به عروس خیره میشوند. به همین دلیل از همه زیباتر عروس باید باشد. البته روی ویلچر هم میتوان زیبا بود. ولی من دلم نمیخواست آن طور به نظر برسم. جکی نشسته روی ویلچر همراه پدربزرگ و مادرش وارد سالن شد. تا اینجا همه چیز طبیعی بود، اما وقتی از روی صندلی برخواست تمام مهمانان شگفت زده شدند. او به آرامی به سوی داماد که اشک هایش جاری بود قدم برداشت. اندی با آنکه از سوپرایزجکی باخبر بود. باز نتوانست بر اشک هایش مسلط شود. تقریبا تمام مهمانان نمی توانستند جلوی اشک هایشان را بگیرند. جکی به علت فشار خون بسیار پایین تا سال گذشته حتی قادر نبود برای چند دقیقه روی پاهایش بایستد. اما او در روز عقد و جشن بعد از آن نزدیک به ۶ ساعت روی پاهایش ایستاد و بسیار کم روی صندلی مخصوصش نشست.منبع خبر
عروسی
شوخی خانوادگی
در جمع فامیل، تازه عروسی داشت به شوهرش گله میکرد که: دیگه نمیدونم باید چیکار کنم، خسته شدم از دستش، نمیدونم چرا قاب عکسی که تو آتلیه گرفتیم اصلا روی میزتوالت واینمیایسته، هرچی من میذارمش بالا، باز میافته، میترسم بالآخره بشکنه. من فوری به شوهرش یه چشمک زدم و به عروس خانم گفتم: از این به بعد بذارش جای آینهی توالت، هم جاش مطمئنه هم دیگه نگرانی نداری که بیافته. شوهره هم خیلی جدی گفت: چه فکر خوبی. اینطوری هر وقت بریم جلو آینه میبینیم خیلی شیکیم و همونطوری با لباس خانگی بدون آب و شانه میریم مهمونی، با این روش خرج لباسمون هم کم میشه.
پسآمد: دوستان نخاعی که نرم افزار تلگرام دارن با کلیک روی این لینک میتونن در گروه نخاعیها و اشتراک تجربهها برای بهتر زیستن عضو بشن.
دوستان، به دلیل مزاحمت ایجاد کردن برخی افراد، لینک گروه حذف شد.
دوستان نخاعی که تمایل به عضویت در گروه را دارند پیام بدن تا راه عضویت را براشون ارسال کنم.
آیا خدمت سربازی مقدس است؟
هفتهی پیش، شب نیمهی شعبان، عروسی دعوت داشتیم، کجا؟ میانههای خیابان پیروزی. این منطقه بخاطر بافت قدیمیش در روزهای معمول یکی از شلوغترین و پرترافیکترین مناطق تهرانه، حالا وای به روزی که بخاطر میلاد حضرت مهدی(ع) سر هر کوچه و تقاطع شربت و شیرینی و ….. پخش کنند و ……. . اونقدر در ترافیک سنگین لاکپشتی حرکت کردیم تا بالآخره به تالارهای پذیرایی نیروی هوایی، محل برگزاری جشن عروسی رسیدیم. خوشبختانه اون مکان پارکینگ بزرگی داشت وگرنه اگر ۲۴ساعت هم میگشتیم جایی برای پارک ماشین نمییافتیم. تالار برگزاری جشن طبقهی دوم بود، متاسفانه اونجا آسانسور نداشت و باز هم زحمت بالا بردنم از پلهها افتاد روی دوش داداش عزیزم. در طول برگزاری جشن جوانانی ۲۰ساله که همه موهای سرشان را مدل سربازی زده بودند از مهمانها پذیرایی میکردند. حتما بین بیشتر مهمانها مثل جمع ما این بحث پیش آمده بود که آیا این جوانان سربازهایی هستند که بجای پوشیدن لباس سربازی، لباس گارسونی به تنشان کردهاند تا بجای خدمت در پادگانها و بدست گرفتن تفنگ و پاسداری از خاک وطن، در تالار پذیرایی با گارسونی کردن از منافع ملت ایران دفاع کنند؟؟ در پایان جشن از سه نفرشان که کنارم بودن پرسیدم: شما سرباز هستید؟ گفتن: بله. گفتم: برای خدمت در اینجا به شما پول و مزایایی مثل مرخصی بیشر هم میدهند؟ گفتن: هـیــــچ!!!. فقط میتونم به مسئولین این کار بگم: دستتون درد نکنه برای اینطوری حراست کردنتون از آب و خاک و ناموس و وطن!!. چشم فرماندهی کل قوا روشن برای اینچنین فرماندههای فکور و فهیم و خدوم.
پایانه: من هم سرباز بودم و در کارخانه ساخت توپ و خمپاره و….. کار فنی میکردم و مثل پرسنل رسمی صبح با سرویس میرفتم و ظهر با سرویس برمیگشتم منزل مرخصیهام سرجاش بود کلی تشویقی میگرفتم و تمام تعطیلات رسمی را هم تعطیل بودم.
آشناییم با خانمی برای ازدواج
یادت هست دوماه پیش گفتم با تیپی انتحاری رفتم عروسی؟ ما از طرف خانوادهی عروس دعوت بودیم، نمیدونم داماد بروجردی که پزشک ارتشه چه نمکی توی غذاش ریخته بود که فوری منه ارتشیه بازنشسته را نمک گیر و مثل خودش بازننشسته کرد!؟ همون شب که از عروسی آمدیم خانه، هنوز کراواتمو وا نکرده بودم که تلفنم یه تک زنگ خورد. فردا صبحش دوباره تلفنم زنگ خورد، گوشیو برداشتم گفتم: بفرمایین. از اونور خط خانمی گفت: شما تو سایت همسریابیه ایران زندگی برام پیام گذاشته بودین، من مایلم با شما آشنا بشم. گفتم: چندتا لینک براتون گذاشته بودم، اونها را دیدید؟ نوشتههام را خواندید؟ خانم اونور خط گفت: ندیدم و نخواندم، شما خودت هرچه لازم هست را بگو. گفتم: توی پرفایلم که دیدی نوشته بودم معلولیت دارم. گفت: بله دیدم. گفتم: من قطع نخاع گردنی هستم، باز هم میخواهی با هم حرف بزنیم؟ گفت: بله. کلی با تلفن و حدود ۲۰۰پیامک باهم حرف زدیم. فهمیدم که خانم اونور خط: بروجردیه، با پدر و مادرش زندگی میکنه، پنج سال ازمن کوچکتره، از همسرش که اعصاب نداشته جدا شده و دو دختر بزرگ داره که پیش خودش نیستن، و اینکه بهیار همون بیمارستان بزرگه است که اکثر نخاعیها برای درمان یکبار اونجا رفتن. همون روز اول خانم اونور خط را توی پارک محلمون دیدم و پسندیدم. وقتی آمدم خانه داستان را برای خانوادهام تعریف کردم، همه گفتند: تصمیم گیرنده خودت هستی، ما به خواستت احترام میذاریم و همهرقمه همراهی و یاریت میکنیم تا به نتیجهی مطلوب برسی. بعد ۲۰ساعت فکر و سبک و سنگین کردن شرایط خودم و اوشان به خانم اونور خط پیامک دادم و گفتم: من با شرایط شما مشکلی ندارم، اگر شما تمایل دارید بیشتر باهم آشنا بشیم. خانم اونور خط گفت: باشه من هم میخام بیشتر باهم آشنا بشیم. ادامه دارد….
پسآمد: چه بر سر ما ایرانیان آمده که جامعهمون اینگونه به انحطاط اخلاقی و رفتاری کشیده شده، برای اینکه نگید مهرداد کو نمونه، این هم نمونه:
۱-رفتار فوتبالیستهای پرسپولیس. ۲-بیناموسی وسط خیابون!!! ۳-دزدی عمومی از جنازه با هیجان و لذت