آیا خدمت سربازی مقدس است؟

هفته‌ی پیش، شب نیمه‌ی شعبان، عروسی دعوت داشتیم، کجا؟ میانه‌های خیابان پیروزی. این منطقه بخاطر بافت قدیمیش در روزهای معمول یکی از شلوغ‌ترین و پرترافیک‌ترین مناطق تهرانه، حالا وای به روزی که بخاطر میلاد حضرت مهدی(ع) سر هر کوچه و تقاطع شربت و شیرینی و ….. پخش کنند و ……. . اونقدر در ترافیک سنگین لاک‌پشتی حرکت کردیم تا بالآخره به تالارهای پذیرایی نیروی هوایی، محل برگزاری جشن عروسی رسیدیم. خوشبختانه اون مکان پارکینگ بزرگی داشت وگرنه اگر ۲۴ساعت هم میگشتیم جایی برای پارک ماشین نمی‌یافتیم. تالار برگزاری جشن طبقه‌ی دوم بود، متاسفانه اونجا آسانسور نداشت و باز هم زحمت بالا بردنم از پله‌ها افتاد روی دوش داداش عزیزم. در طول برگزاری جشن جوانانی ۲۰ساله که همه موهای سرشان را مدل سربازی زده بودند از مهمان‌ها پذیرایی میکردند. حتما بین بیشتر مهمان‌ها مثل جمع ما این بحث پیش آمده بود که آیا این جوانان سربازهایی هستند که بجای پوشیدن لباس سربازی، لباس گارسونی به ‌تن‌شان کرده‌اند تا بجای خدمت در پادگان‌ها و بدست گرفتن تفنگ و پاسداری از خاک وطن، در تالار پذیرایی با گارسونی کردن از منافع ملت ایران دفاع کنند؟؟ در پایان جشن از سه نفرشان که کنارم بودن پرسیدم: شما سرباز هستید؟ گفتن: بله. گفتم: برای خدمت در اینجا به شما پول و مزایایی مثل مرخصی بیشر هم میدهند؟ گفتن: هـیــــچ!!!. فقط میتونم به مسئولین این کار بگم: دستتون درد نکنه برای اینطوری حراست کردنتون از آب و خاک و ناموس و وطن‌!!. چشم فرمانده‌ی کل قوا روشن برای اینچنین فرمانده‌های فکور و فهیم و خدوم.

پایانه: من هم سرباز بودم و در کارخانه ساخت توپ و خمپاره و….. کار فنی میکردم و مثل پرسنل رسمی صبح با سرویس میرفتم و ظهر با سرویس برمیگشتم منزل مرخصی‌هام سرجاش بود کلی تشویقی میگرفتم و تمام تعطیلات رسمی را هم تعطیل بودم.

وسیله‌هایی مناسب برای تردد معلول‌ها

کارت هوشمند ایاب ذهاب

تلفنم زنگ خورد‌، از اونور خط گفتن: باید بیایی کمیسیون امنیت ملی، نه بابا، این نبود، گفتن: اگه کارت هوشمند ایاب ذهاب میخواهی باید روز بعد اربعین بیایی بهزیستی تا بفرستیمت تو کمیسیون، اونجا تشخیص میدن صلاحیت استفاده از سرویس را داری یا نه؟ برای روزی که گفته بودن نتونستم از بهزیست‌کار ماشین بگیرم. زنگ زدم بهزیستی و داستان را براشون تعریف کردم و ازشون وقت مجدد خواستم، بهم گفتن: باشه فردا بیا. باز زنگ زدم بهزیست‌کار و ماشین خواستم، اینار گفتن: باشه میان دنبالت. شب راننده سرویس زنگ زد و گفت: صبح ساعت نه میام دنبالت. از شدت سر درد ساعت سه‌ونیم صبح بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد، ساعت نه صبحانه خورده و لباس پوشیده رفتم جلو درب، سرویس با یک ساعت تاخیر اومد دنبالم. راننده قبل من یه‌نفر دیگه را که به دلیل بیماری میو‌پاتی ویلچر نشین بود را برای بردن به کمیسیون سوار کرده بود. ماشین یک ساعتی لاک‌پشتی در ترافیک سنگین حرکت کرد تا بالاخره توی حیاط بهزیستی از پس ون بیرون زدم. محل برگزاری کمیسیون زیر زمین بهزیستی بود، برای رسیدن به اونجا: اول یه پیچ۹۰درجه زدم و رفتم توی رمپی باریک وسط رمپ و یه درب بسته بود، برای عبور از اون ‌‌‌‌‌یه چرخ۱۸۰درجه زدم و دوباره مسیر رمپ را ادامه دادم و بعد اون از یه دالون هم عبور کرم و رفتم تو کمیسیون، قبل هر حرفی یکی از کمیسیونی‌ها ازم پرسید: اینها چین که کشیدی رو جورابت؟ گفتم: بخاطر فرم پاهام مجبورم کفش روباز تابستانی بپوشم و برای اینکه پاهام یخ نکنن بعد پوشیدن شلوار گرمکن و جوراب پاهامو کردم تو کیسه زباله و اونو چرخوندمش دور پام و بعد کفش پوشیدم. از نوع معلولیتم و کارهایی که با سرویس میخام انجام بدم پرسیدن؟ در جوابشون گفتم: من متاهلم، هم باید به امور منزل برسم هم باید کف پاهام که نافرم شدن را با فیزیوتراپی درمان کنم. بهم گفتن: نسخه پزشک بیاری بهت هفته‌ای دوبار سرویس میدیم.

پاورقی: قبلا کیسه زباله را از روی کفش امتحان کرده بودم و الان به این نتیجه رسیدم که استفاده از رو کارایی بیشتری داره. دوستان ویلچری اگه خواستید تو هوای سرد برید بیرون بی‌خجالت از کیسه استفاده کنید و حالشو ببرید، فقط یادتون باشه هوای توی کیسه‌های پاتونو تا ته خالی نکنید.

ماجرای روز خواستگاری

بفرموده، زنگ زدم به موبایل برادره بهی، بعد تیکه پاره کردن تعارف‌های متداول، پرسیدم: اجازه هست به میمنت و مبارکی بخدمت‌تون برسیم؟ برادره بهی گفت: تشریف بیارین، قدمتون روی تخم چشم‌. قرار خواستگاری شد پنج‌شنبه ساعت‌پنج. ما ساعت سه حرکت کردیم اما چون با مسیر آشنا نبودیم به ترافیک خوردیم، یه‌مقدار متنابهی هم توی محل‌شون گیج خوردیم اما بالاخره ساعت شش رسیدیم منزل بهی‌اینا. طبق معمول تمام این مجالس اول همه چیز سرد بود، نم‌نم یخ‌ها آب شد، خانواده‌ی بهی از عروس و کمالاتش تعریف میکردن، من و خانواده‌ام هم از محدودیت‌ها و ضعف‌ها و عیب‌ها و ایرادهام می‌گفتیم. مثلا من گفتم: به دلیل سرما و برف و باران من تمام زمستان را از خانه خارج نمیشم و این موجب میشه بعضی وقت‌ها ایرادگیر و بی‌اعصاب بشم‌. خانواده‌ام مطابق اونچه که قدیم‌ها از درون پرونده‌های پزشکیم متوجه شده بودن سر بسته گفتن: پسر ما میل و توانایی جنسی نداره و بچه دار نمیشه. من گفتم: به‌دلیل اینکه من معلول هستم و هر زنی هر زمانی میتونه قانونی ازم جدا بشه، به همین دلیل من مهریه بیشتر از ۱۴سکه به هیچ کس نمیدم. در نهایت گفتم: چند نکته مهم هم هست که باید خصوصی به بهی بگم؟ با بهی رفتیم تو اطاق خوابشون، گفتم: من مادر و پرستار نمیخام، باید با هم دوست باشیم و همیشه در هر موردی حرف بزنیم تا دلخوری‌های کوچیک تبدیل به عقده‌های بزرگ نشه، و……، داشتم می‌گفتم: طبیعیه که خانواده‌ام از مسائل جنسی من خبر نداشته باشند، از روز اول بهت گفتم من فوری بچه میخام، این یعنی من‌هم مثل همه‌ی مردها میتونم…….، تازه داشت این بحث داغ گل مینداخت که داداش‌های بهی با چراغ قوه ریختن تو اطاق، آخه داغیه بحث موجب سوختن فیوزه برق منطقه و رفتن برق شده بود. اینجا ما هم خدا حافظی کردیم و برگشتیم منزل. وقتی رسیدیم منزل، بهی پیامک داد که: خانواده‌ام وقتی اومده بودن منزل‌تون تقریبا راضی به ازدواج‌مون شده بودن اما با حرف‌هاتون در این مجلس، همه مخالف شدن.  ادامه دارد…….

پایانه: ما تمام سختی‌های زندگی با یک فرد قطع نخاع را بارها شدیدتر از اونچه که هست بیان کردیم تا طرف مقابلمون با آگاهی تصمیم بگیره. طبق مثلی معروف: ما همه چیز را به مرگ گرفتیم که تب رضایت‌بخش باشه.


مسایل جنسی پس از آسیب نخاع