اسفندیه

صدای پای عمو نوروز با دختر نازش بهار خانم، به وضوح شنیده میشه، و این یعنی: اسفند دونه دونه، اسفند ۲۹ دونه، که امسال شده ۳۰ دونه، تموم میشه بزرودی. امسال هنوز صدای ترقه و بمب شادی چهارشنبه سوزی نشنیدم. توی پنج‌شنبه بازار محله‌مون هم بسیار بسیار کم بود تعداد ترقه‌های فروشی، شاید یک درصد همیشه بود.

خیلی‌ها تو خیابان جلومو میگیرن و از ویلچرم می‌پرسند که: خوبه؟ راضی هستی؟ کجاییه؟ برقیه؟ شارژیه؟ چقدر راه میره؟ چقدر طول میکشه شارژ بشه؟ از کجا؟ خریدی؟ از کجا بخرم؟ و سوال مشترک همه اینه: شما اینو چند خریدی؟ جواب مشترک من به همه اینه: من چند خریدم؟ یا شما باید چند بخری؟ اینجا ملت یه تکونی میخورن و حالت چهره‌شون عوض میشه. بعد بهشون میگم: من شش سال پیش خریدمش ۲میلیون ولی لان حدود ۶میلیونه. یه نفر ازم پرسید: قسطی هم میدن؟ گفتم: قسطی؟ خودش منظورم را فهمید و رفت.

آغار زندگی

از روز جمعه ۲۶اسفند که اسباب کشی شروع شد تا آخرین ساعت‌های روز دوشنبه همسرم و خواهر و برادرهاش که مثل کوه پشتمون وایسادن بی‌وقفه کار میکردن، همسرم هم تا چهار صبح روز سه‌شنبه مشغول جابجایی و مرتب کردن وسایل منزل بود، بالاخره بسلامتی و مبارکی من و همسرم در خانه‌ی بسامان خودمان سال نو را تحویل گرفتیم و با عمو نوروز و بهار خانم زندگی‌ نو را رسما آغاز کردیم. مامانم‌اینا که ما حسابی به زحمتشون انداختیم و موجب شدیم اسبابشونو از اینجا ببرن اون منزل تا چند روز بعد عید هم نتونستن خانه را به حال عادی دربیارن. روز هشتم عید مادرم دعوتمون کرد و شام رفتیم منزلشون. همه‌چیز خوب و عالی بود جز بوی رنگ که یک ماه بعد نقاشی هم بشدت آزار دهنده بود، تازه بابام‌اینا خیلی جدی میگفتن: نه بابا الان که دیگه بو نمیآاااد. سه ساعت تنفس بوی رنگ خانه‌ی بابا موجب شد سر و ریه و گلوم درد بگیره اساسی، کلا نتونستم سه ساعت اونچه را که به خانواده‌ام تحمیل کردم را تحمل کنم. الان میفهمم بخاطر تنفس هوای مسموم بوده که همه‌ی اعضای خانواده‌ام بعد نقل مکان سرماخوردن و گلو و سینه درد گرفتن، البته دو روز هم بی‌بخاری بودن، چون مال خودشونو گذاشتن برای ما. آخ که چه وجدان درد شدیدی گرفتم.

پیوست: تلویزیونمون اساسی کلافم کرده، عوض کردن هر کانال را چهار ثانیه طول میده!؟ تصویر در تصویر هم نداره!؟ البته میگن با اینترنت پر سرعت میتونید از تلویزیون‌های اینترنتیش با این همه امکاناتش استفاده کنید.