سوپاپ اطمینان

شاهی کشوری را اشغال کرد، و به وزیر خود گفت: وزیر فوری قوانینی وضع کن تا فکر مردم به قیام علیه ما معطوف نشود!

فردای آن روز وزیر نزد شاه آمد و قوانین را خواند:

  1. شاه صاحب جان و مال همه مردم است

  2. حقوق یک چهارم گذشته

  3. مالیات ۳ برابر فعلی

  4. گوزیدن ممنوع !

شاه گفت: قانون چهارم چه معنی دارد؟!

وزیر گفت: قانون چهارم سوپاپ اطمینان است، بعدا متوجه معنی آن خواهید شد!

جارچیان قوانین را اعلام کردند؛

ملت گفتند: این که جان و مال ما از آنِ شاه باشد توجیه دارد، چون ایشان صاحب قدرت است؛ ولی یعنی چه نتوانیم بگوزیم!؟

مردم برای اینکه از امر شاه نافرمانی کرده باشند در کوچه و پس کوچه می‌گوزیدند ، جلسات شبانه گوز برگزار می‌کردند و هر گاه می‌گوزیدند احساس می‌کردند که علیه استبداد شاه اعتراض و قیام نموده‌اند!

ماموران هم مدام در حال دستگیری گوزوها بودند و گاهی به توالت‌های عمومی یورش می‌بردند و گوزوها را دستگیر می‌کردند…!

روزی شاه به وزیر گفت: الان معنی سوپاپ اطمینانی که گفتی را می‌فهمم! چون باعث شده که هیچکس به ۳ قانون اول توجهی نکند!

و چقدر این حکایت برایمان آشناست: برای اینکه چپاول ؛ اختلاس ؛ رانت ؛ وطن فروشی معلوم نشود مدام قانون چهارم و سوپاپ اطمینان را به شکل های مختلف به روز می‌کنند.

انگیزشی

فردی بود که چای را آن قدر کم رنگ می‌‌نوشید که به سختی می‌‌توانستیم بفهمیم که آب جوش نیست! چربی‌ و نمک هم اصلا نمی‌‌خورد! ورزش می‌‌کرد و وقتی از ا‌و علت این کار‌هایش را می‌‌پرسیدیم، می‌‌گفت که این‌ها برای سلامتی‌ بد است و سکته می‌‌آورد. ا‌و در چهل و پنج سالگی در اثر سکته قلبی درگذشت!

چندی پیش یک زندانی در امریکا از زندان گریخت. به ایستگاه راه‌آهن می‌رود و سوار یک واگن باری می‌شود. در واگن به صورت خودکار بسته می‌شود و قطار به راه می‌افتد. او متوجه می‌شود که سوار فریزر قطار شده است. روی تکه کاغذی می‌نویسد که این مجازات رفتارهای بد من است، که باید منجمد شوم. وقتی قطار به ایستگاه می‌رسد‌، مامورین با جسد او روبرو می‌شوند. در حالی که فریزر قطار خاموش بوده است.

منتظر هرچه باشیم، همان برایمان پیش می‌‌آید. منتظر شادی باشیم، شادی پیش می‌‌آید. منتظر غم باشیم،غم پیش می‌‌آید.

هرگز پول را برای بیماری و مشکلات پس انداز نکنیم. چون رخ می‌‌دهد. پول را برای عروسی، برای خرید خانه، اتومبیل، مسافرت و نظایر آن پس انداز کنیم. وقتی می‌‌گوئیم این پول برای خرید اتومبیل است، دیگر به تصادف فکر نکن.

ژاپنی‌ها می‌گویند: اگر فریاد بزنی به صدایت گوش می‌دهند! و اگر آرام بگویی به حرفت گوش می‌دهند! قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را! این باران است که باعث رشد گل‌ها می‌شود نه رعد و برق!

در خانه‌ای که آدم ها یکدیگر را دوست ندارند، بچه‌ها نمی‌توانند بـــــزرگ شوند! شاید قد بکشند، اما بال و پر نخواهند گرفت!

زندگی کوتاه است … زمان به سرعت می‌گذرد … نه تکراری … نه برگشتی … پس از هر لحظه‌ای که می‌آید لذت ببرید ….

پسوند: وقتی مسئولین و خانواده‌هایشان و اعوان و انصارشان در رانت و قاچاق و پول‌شویی و پست مدیریت و دست اندازی به اموال عمومی به نفع مطامع شخصی خود بی‌حیا و بی‌عفت و بی‌حجاب هستند، طلب حجاب از دختران و زنان به ترکستان رفتن نیست!؟

حکایات و روایات هزاره

روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فرآوان به پشت بام برد. بعداز مدتی خواست آن را پایین بیاورد ولی الاغ پایین نمی‌آمد. ملا نمی‌دانست الاغ بالا می‌رود ولی پایین نمی‌آید. پس از مدتی تلاش ملا خسته شد و پایین آمد ولی الاغ روی پشت بام به شدت جفتک می‌انداخت و بالا و پایین می‌پرید، تا اینکه سقف فرو ریخت و الاغ جان باخت. ملا که به فکر فرو رفته بود، باخود گفت: لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب می‌کند و هم خود راهلاک می‌کند.

داستان بالا خیلی شبیه سرگذشت ملت …. ایران است.

متاسفانه انسان‌هایی بدکردار با تکیه بر جهل و خرافه پراکنی، مسند امور را غصب کردند و به هر پست مدیریتی که منتقل می‌شوند برای دستیابی به مطامع‌شان، کشور و ملت را به هر منجلاب و فلاکتی می‌کشند.

 قانون گذاران زحمت کشیدن قانون حمایت از خانواده و جوانی جمعیت وضع کردن. قانون گذاران شیرین عقل، جوانی که شغل ندارد و در تامین مخارج روزانه خودش مانده مگر مثل شما شیرین عقل است که بخواد هزینه‌های چند نفر بنام زن و فرزند را هم متقبل شود.

حالا گیریم یه چند تا مجنون هم پیدا شدن و ازدواج کردن. با این اخبار که ملت می‌بینند و می‌شنوند همه به مقام شامخ جمود و بی‌حسی و بی‌احساسی و عدم تحریک پذیری دست یافتن. امام جمعه مشهد در بیاناتی نغز فرمودند: متاسفانه زن و همسر در خانه همدیگر را با اسم کوچک صدا می‌زنند. سیمای جمهوری اسلامی هم در این زمینه تونسته این باور را جا بندازه که همسران در خانه هم باید کاملا از هم رو بگیرند و هرگز نباید یکدیگر را لمس کنند، فرزند هم از راه گرده افشانی و یا نوشیدن آب از لیوان مشترک و یا تنفس در فضای بسته به وجود می‌آید، هم بستری و هم آغوشی و کارهای خاکبرسری هم از اعمال بعد وفات با حوری‌های جهنم است، نگفتم حوری‌های بهشت، زیرا اینگونه که تبلیغ نموده‌اند، جمله‌ی علما و فضلا و فقها در بهشت حضور دارند، و استفاده از شراب‌های روان در جوی‌های بهشت را حرام اعلام می‌کنند، تردد حوری بدون چادر و چاقچور رو هم غیر شرعی اعلام میکنند و …. پس در بهشت فقط باید نماز خواند و عبادت نمود، روایت است هر رکعت از نمازهای هزار رکعتی هزارگانه یومیه در بهشت ۹۹۹ سال طول میکشه اگر زمانی هم اضافه بیاد حتما باید به دعای کمیل و ندبه و جوشن کبیر پرداخت.

پاپوش: پیشنهاد من به سیمای جمهوری اسلامی اینه که برای حمایت از قانون حمایت از خانواده و جوانی جمعیت و ترغیب زوجین به فرزند آوری، بجای پنهان کاری، از ساعت ۲۲ به بعد واقعیت‌ و راز بقا را عریان به تصویر بکشند.

موقعیت ننه

خاطرات طنز از جانبازان و آزادگان دفاع مقدس

رمضانعلی کاوسی که جانباز قطع نخاع و نویسنده فعال در حوزه دفاع مقدس است و آثاری همچون «تیغ‌های گل رز»، «پرواز با بال شکسته» «کُفیشه»، «راز نهان»، «سهم من از عاشقی» و «بامداد روز شانزدهم» را در کارنامه خود دارد، در جدیدترین اثر خود به نام «موقعیت ننه» به خاطرات رزمندگان اصفهانی از زاویه دیگری پرداخته است. کاوسی در این گفتگو در خصوص نگارش این کتاب گفت: روزی مسئول ادبیات حوزه هنری اصفهان به من گفت این کتاب‌هایی که شما می‌نویسید خوب است ولی کلاً جای طنز در کتاب‌های دفاع مقدس خیلی خالی است اگر بتوانید خاطرات رزمنده‌ها و جانبازان را به این صورت گردآوری کنید خیلی خوب است.

وی با بیان این نکته که نوشتن طنز خیلی سخت‌تر از نوشتن خاطرات معمولی است، توضیح داد: در واقع باید در این نوع نگارش خیلی ظریف بنویسید و محتوا خمیرمایه طنز را داشته باشد.

نویسنده کتاب «موقعیت ننه» از نحوه گردآوری خاطرات موجود در کتاب «موقعیت ننه» گفت و بیان کرد: من چون خودم جانباز قطع نخاع از ناحیه گردن هستم با موتور یا با ماشین به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتم. یک رکوردر همراهم بود و زمان‌هایی که به بنیاد شهید یا سپاه در اصفهان می‌رفتم هنگامی‌که رزمنده‌ای به آنجا می‌آمد به او می‌گفتم که من می‌خواهم یک کتاب بنویسم با من همکاری می‌کنید و یکی، دو خاطره طنز برای من می‌گویید؟ در نهایت من ۷۲ خاطره از این دوستان جمع‌آوری کردم. وی افزود: از این تعداد، ۱۰ خاطره به دلیل اینکه بار طنز نداشتند حذف شدند و کتاب شامل ۶۲ خاطره از جانبازان و آزادگان عزیز است.

کاوسی متذکر شد: شاید خیلی از مردم فکر می‌کنند ما رزمنده‌ها وقتی‌که در جبهه بودیم در آنجا فقط دعا می‌خواندیم، قرآن می‌خواندیم، این‌ها بود ولی شوخ‌طبعی و گفتن و خندیدن و سربه‌سر هم گذاشتن در واقع جزیی از زندگی ما رزمنده‌ها بود و اگر این‌طور نبود نمی‌توانستیم در برابر آن آتش دشمن مقاومت کنیم. ما مجبور بودیم به هر صورت که شده به همدیگر روحیه بدهیم و همین مکالمات مثلاً یکی، دودقیقه‌ای بچه‌ها باعث می‌شد که روحیه پیدا کنند.

 وی از “اشنوک” به‌عنوان یکی از بهترین خاطرات کتاب «موقعیت ننه» نام برد و گفت: به‌طورکلی تمام خاطرات این کتاب زیبا و خنده‌آور است و اگر خواننده این کتاب را شروع کند دیگر بالاجبار تا آخر آن را می‌خواند و می‌خواهد ببیند خاطرات بعدی به چه شکلی است.

وی بر صحت و واقعی بودن این خاطرات گفت و تأکید کرد: یکی از خصوصیات من این است که هیچ‌گاه در متن اصلی دست نمی‌برم و تمام این خاطرات عین واقعیت است یعنی عین آن چیزی است که اتفاق افتاده است و شاید اگر من بخواهد یک شاخصه‌ای برای کارم در نظر بگیرم این اصیل بودن خاطرات است یعنی مطمئن باشید که داستان‌سرایی نشده است.

کاوسی افزود: از طرفی چون خود من رزمنده بوده‌ام و می‌توانستم دست بچه‌ها را بخوانم که اگر کسی هم بخواهد مبالغه کند یا از خودش فیلم‌نامه بسازد اصلاً آن خاطره را نیاورم.

وی با اشاره به اینکه کتاب «موقعیت ننه» اولین تجربه‌ام در ژانر طنز است، ابراز امیدواری کرد که مورد استقبال مخاطبان قرار بگیرد. منبع

پیوست: عرض تبریک و خدا قوت محضر دوست گرامی و سرور والا مقام استاد رمضانعلی کاوسی ، آرزومند تندرستی و موفقیت‌های روز افزون شما و خانواده گرامی شما ؛ ارادتمند : مهرداد زندی

 

کتاب صوتی

خیلی اهل کتاب خوندن نیستم، اما کتاب‌های صوتی را از کتابخانه‌های موجود در تلگرام دانلود میکنم و با تلفن همراه در هر زمان و هر مکان مناسب گوش میدم. یکی از کتاب‌هایی که از هر نظر با ارزش و قابل توجه است، کتاب سَمَک عَیّار است. رمانی مشهور و قدیمی به زبان فارسی که در سدهٔ ششم هجری نوشته شده است. داستان‌های این کتاب سه جلدی به دست فرامرز پسر خداداد پسر عبدالله نویسنده ارجانی جمع‌آوری شده است. سمک عیار، یکی از داستان‌های عامیانهٔ فارسی است که سینه‌به‌سینه نقل شده و سده‌ها مایهٔ سرگرمی مردم ایران بوده‌است. قهرمان داستان پسر شاه حلب است که دل‌باختهٔ دختر فغفور شاه چین شده و سپس به جنگ پادشاه ماچین رفته‌است. بیشتر رویدادهای جلدهای یکم و دوم در چین و ماچین می‌گذرد.

این کتاب چند نمونه صوتی داره؛ یکی از کوتاه‌ترین نمونه‌ها که در ۵۹ فایل صوتی تهیه شده را می‌تونید از اینجا در کانال تلگرام IranBamDad دانلود کنید من این کتاب صوتی را ۲ بار کوش کردم بسیار جذابه، گوینده حرفه‌ای داستان هم بی‌نهایت به زیبایی و جذابیت داستان افزوده.

به همه توصیه اکید می‌کنم از این کتاب صوتی زیبا و ارزشمند ، لذت ببرند.

از امیرکبیر پرسیدند

روایت است:

از امیرکبیر پرسیدند در مدت زمان محدود چگونه این مملکت را از دزد پاک کردی؟

امیرکبیر گفت: من خود دزدی نکردم و نمی‌گذاشتم زیردستانم دزدی کنند، آنها نیز از خشم، نمی‌گذاشتند زیردستان‌شان دزدی کنند و همین‌طور این روند تا انتها ادامه یافت.

اگر من دزدی می‌کردم تا آخرین سمت دزدی می‌کردند و کشور می‌شد دزد خانه، و همه هم دنبال دزد می‌گشتیم و چون همه دزد بودیم هیچ دزدی را محکوم نمی‌کردیم، مردم نیز هر روز گیج‌تر می‌شدند.

از معتبر بودن این روایت خبر ندارم، اما اصل موضوع کاملا درست و معتبر است.

اگر سران قوای کشوری بخواهند با بی‌قانونی، قانون را به شکل دلخواه خود اجرا کنند، همه بی‌قانونی را در جهت دستیابی به منافع خیش، پیشه می‌کنند. اینگونه می‌شود که افراد نابلد در راس امور قرار می‌گیرند تا منافع افرادی اندک را ارجحیت دهند بر منافع مردم کل کشور.

۸۰۰ سال پیش سعدی شیرازی در این زمینه فرموده:

ندهد هوشمندِ روشن رای

به فرومایه، کارهای خطیر

بوریاباف اگر چه بافنده است

نبرندش به کارگاه حریر

نخاعی و خدا

نخاعی و خدا


سلام ای‌خدای نخاع آفرین
خدای عادل جبر آفرین
ولی مطلق و قاضی عالم
حکیم و حاکم و بانی عالم
خداوند ژن خوب و ژن بد
خداوند خطاکاران موبد


چو کردی مرحمت برمن فراوان
بدین سان میکنم شکرت فراوان


خدایا سرنوشتم روز اول
چنین تقدیر کردی روز اول
چو فرجام آیدم، ماه صفر را
به انجام آیدم، قسمت، سفر را
به عزم خود تبه، کاری نمودم
سرم بر پای تک داری نمودم
نگون بختی، خدا، قسمت نمودی
سقوط، زآن مال اسقاطی، خدا، قسمت نمودی


سرو گردن مرا آن مال بشکست
نخاعم زخم گشت عمرم هدر گشت
از آن ساعت که بشکست گردن من
فلج گردیده است کل تن من
ولیکن دست چب مانده به دستم
خداوندا سپاس از اینکه هستم


ولی یارب از این حال نزارم
کمی از دست تو من شکوه دارم
فغان است ناله است سوز و گداز است
خدایا هرچه هست از درد بی‌درمان نخاع است


خدایا آدمی از گل سرشتی
خدایا آدمی نیکو سرشتی
خدایا آن زمان کآدم سرشتی
نخاعش از فنا گویی سرشتی


حکیمان بهر هر دردی حکیما
محیا کرده‌اند درمان حکیما
حکیما این نخاع درمان ندارد
به درمانش کسی راهی ندارد
حکیما عضو بی درمان نخاعم
فقط درمان بوود بعد مماتم


خدایا باتلاق است منجلاب است
خدایا دوزخت، زخم نخاع است


خداوندا خدایا خالقا پروردگارا
دراین ورطه اگر ایوب می‌بود
نخاعش له اگر ایوب می‌بود
گمانت صبر او تمثیل می‌بود
خداوندا فراموشت نگردد
که ایوبت نبی بود و رسولت
بداو بخشیدی با لطف فراوان
ز اموال و منال و جمع خوبان
چو ایوبت شدی هشتاد ساله
نمودیش امتحان هشتاد ماهه
پس از آن امتحان بخشیدی بر آن
۱۴۰ سال عمر با جمع خوبان


خداوندا سوادت چند و چون است
که عدلت در قضا قسمت چنین است
خداوندا بگو میزان چه داری
بگو اندازه و معیار چه داری
اگر میزان صبر، ایوب باشد
جواب صبر من، خود گو چه باشد
خدایا هیچ از ایوبم ندادی
ولی درد و بلا بیشم بدادی


شهآ شد ربع قرن با رخ شدم کیش
شدم مات‌ نخاع حیران بدین کیش
بوود این رسم شطرنج ای شهنشاه
پیاده با تحمل میشود یار شهنشاه
بوود عدل الهی این خدایم
که زین پس من بگردم روی پایم


خدایا مخزن اسرار تو هستی
خدایا قادر مطلق تو هستی
خدایا عالمی هر چیز دانی
ولی یارب ذکات علم ندانی
خداوندا شدی چون اهل منبر
که هستند جملگی چون دار بی بر


خداوندا اگر ما را ندیدی
کنون از حال ما قدری شنیدی
سر انجام نگون بختی شنیدی
چنین برجام ماندن را شنیدی
خدایا زان گلی کا آدم سرشتی
ویا زان آتشی که ابلیس گشتی
خدایا مرحمت کن مرحمی نیک
شفا ده یا دوا ده تا شوم نیک

خداوندا قسم بر هشت و چهارت
نما چاره نخاعی‌ست لنگ کارت
خدایا این نخاع را چاره‌ای کن
خدایا این نخاع کلی دوا کن
خدایا گر کریمی گر رحیمی
شفا ده یا دوا ده‌ گر حکیمی
خدایا این بلا را دفع گردان
خدایا این عزا را شاد گردان
خدایا اهل بیت از غم رها کن
به شادی خانه‌ام ام‌القری کن


خدایا درد‌ هم دردان بگفتم
کمی رک و کمی نالان بگفتم
خداوندا بوودم راوی دردا
مرا زین ناله‌ها عفوم بفرما

توصیف یک مکان

رامبد جوان در برنامه‌ خندوانه از برخی مهمان‌ها می‌خواهد که: مکان و یا موقعیتی را تعریف کنند تا حاضرین با چشم بسته اون موقعیت را در ذهن خود مجسم کنند. من همیشه برای این سوال این سودا را در سر داشتم: یک ویلای مجلل برای زندگی، هوای آنجا همواره نه گرم است و نه سرد. درب ورودی ویلا، روبه حیاطی است پر از درخت‌های میوه‌ با انواع میوه رنگارنگ که بسیار لذیذ می‌نمایند و همه در دسترس هستند. ویلا بسیار بزرگ و بی‌انتها است. در بدو ورود خدمه‌ی پریسای ویلا به خوش‌آمد گویی و استقبال می‌آیند. داخل ساختمان بسیار بزرگتر از تصور است، همه جا مملو از برترین وسایل آسایش و راحتی است، فرش‌ها همه از ابریشم خالص و به نرمی پر، ظروف همه زرین و سیمین و بلورین. مبل‌ها به نرمی و لطافت پر، دیوار‌ها همه تابلوهایی با نقش‌هایی بی‌بدیل هستند. هوای داخل ساختمان مثل هوای بیرون بسیار فرحبخش و نشاط آور است. به سقف که نگاه میکنی انگار تا انتهای آسمان قابل رویت است. اتاق‌ها همه بی‌انتها می‌نمایند‌. به هر اتاق‌ که وارد شوی، هرچه که اراده کنی، بی‌نهایت از بهترین‌ها را میابی. اتاق لباس مملو است از مجموعه‌ای کامل از بهترین لباس‌های حریر و زربفت. برای هر لباس مجموعه کامل کیف و کفش و کمربند و ساعت و انگشتر و گردنبند و …….. موجود است، همه از طلای ناب و الماس نشان با تنوع بی‌پایان. داخل آشپزخانه، بهترین سرآشپزها آماده هستند، همه نوع خوردنی، که موجود بوده، مهیا است، سیر شدن از خوراکی‌ها و شراب‌هایی که مزه آنها در نهایت لذیذی است، معنی ندارد. از پنجره منظره‌ی بیرون بی‌نظیر است: از درون هر خانه و ویلا صدای بزم و شادی و دود مطبخ بلند است، اما رنجشی بر کسی حاصل نمی‌شود. شاخ و برگ درختان بلند و زیبا و پرمحصول با میوه‌های جاویدان که بر شاخ‌سارانشان مرغان زیبا و خوش آوا، آوازه خوانی می‌کنند نمایانند. در آسمان بی‌شمار پرنده درحال پرواز است، کافیست اراده شود تا به سبکی پرواز یک پر، پرواز در آسمان صورت گیرد. رودهایی نمایانند، رودی ژرف و آرام با آبی زلال که تا ژرفای آن کاملا نمایان است. رفتن درون آب به سادگی پرواز است. درون آب پر از ماهی‌های رنگارنگ و زیبا است. هرگاه اراده شود گفتگو با مردمان و مرغ‌ها و ماهی‌ها و درخت‌ها و کلیه موجودات ممکن است.شما هم یک مکان را توصیف کنید

پایانه: من امکانات اون ویلا و آب و هوای اونجا را براتون تعرف کردم، شما هم بگید این ویلا کجا میتونه باشه؟

مطلب بالا الهام گرفته از این مطلب بود کلیک کنید تا اصل مطلب را بخوانید

داستان سرایی برای امیرفرهاد

گاهی امیرفرهاد میاد پیشم و میخواد عکس‌های توی کامپیوتر را ببینه، منم عکس‌هایی را که برای بک‌گراند کامپیوتر جمع کردم را بهش نشون میدم. گاهی در هنگام دیدن عکس‌ها امیرفرهاد میخواد که عکس‌ها را براش توضیح بدم، منم با هر موضوع عکس یه داستان درست میکنم و براش تعریف میکنم. توی داستان‌هام عکس‌ها را توضیح میدم و نکته‌های مهم اخلاقی و تربیتی و اونچه را که دوست دارم که بهش توجه داشته باشه را می‌گنجانم و در قالب داستان اون عکس‌ها براش توضیح میدم. مثلا یه داستانی که براش تعرف کردم از روی عکس درخت‌های کوچک و بزرگ و درخت‌ها در فصل‌های مختلف بود. اسمش را گذاشتم قصه درخت بخشنده و مهربان. یه داستان دیگه که خیلی هم دوست داره قصه‌ی آسیاب بادیه که این داستان خودش ده تا داستان تو دلش داره و وقتی این داستان را براش تعرف میکنم اونقدر از این داستان به اون داستان میریم که فوری خسته میشه و خوابش میبره. در این داستان کارکرد آسیاب بادی را براش توضیح کامل میدم ، قصه آقای کشاورز که گندم می‌کاره و بعد برداشت، گندم‌ها را میده آقای آسیابان تا اونها را آرد کنه بده آقای نانوا و….قصه ادامه پیدا میکنه و میرسه به فرزندان شخصیت‌های داستان که همه درس میخونن و میرن دانشگاه و هرکدام شغلی برای کمک به خانواده و مردم انتخاب می‌کنند. مثلا پسر بزرگ آقای آسیابان و آقای کشاورز که با هم دوست بودند و تو کارها به پدرانشان کمک میکردند از کار سخت و زیاد و خسته کننده پدرانشان ناراحت بودن برای همین تصمیم گرفتن که اونقدر درس بخونن که بتونن کار پدرانشون را آسان کنند. اونها درس خوندن و پسر آسیابان دکتر مکانیک شد و یه آسیاب‌بادی جدید ساخت که برق تولید میکرد و برق آسیاب را می‌چرخاند و اینطوری آسیاب می‌تونست گندم زیادی را آرد کنه و پسر کشاورز هم دکترای کشاورزی گرفت و کشاورزی باباش را مکانیزه کرد و …..

پیآمد: اوایل که برای امیرفرهاد قصه می‌گفتم اونقدر مغزم خسته میشد که خودم تا ته قصه ده بار خوابم میبرد.

سیگنال های مایع مغزی نخاعی رفتار سلول های بنیادی را در مغز کنترل می کنند

برای امیرسام ۲

داستان سام وزال

سام نریمان یکی از پهلوانان بزرگ ایران زمین بود. او سال‌ها بود که انتظار می‌کشید و در دلش آرزو می‌کرد که فرزندی داشته باشد. خدای بزرگ آرزوی او را برآورده کرد و همسرش پسری به دنیا آورد. امّا … وقتی که این فرزند به دنیا آمد همه ازدیدن آن بچه  تعجب کردند. فرزند سام بسیار زیبا بود، اما تمام موهایش سفید بود. کسی جرأت نداشت که به سام پهلوان خبر دهد که فرزند او پیر به دنیا آمده است. در آن زمان هنوز کسی چنین چیزی ندیده بود. کودک دایه‌ای داشت که خیلی شجاع بود. ترس را کنار گذاشت و به او گفت: ای سام پهلوان!  مبارک باشد! به شما مژده می‌دهم که آن چیزی را که از خدا می‌خواستی به تو داده است. فرزند شما بدنی مثل نقره دارد و صورتش مثل بهشت است. او هیچ مشکلی ندارد و سالم است، فقط … فقط موهایش سفید است و .. سام از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد. به سوی بچّه رفت و او را دید، کودک صورتی سرخ و زیبا داشت امّا موهایش مانندبرف سفید بود. با دیدن او از زندگی ناامید شد. از حرف‌هایی که ممکن بود پهلوانان دیگر پشت سرش بزنند ترسید. خشمگین شد. او با خود گفت: این کودک مانند بچه‌ی یک انسان نیست، او چشم‌هایی  سیاه مانند شیطان دارد، اگر پهلوانان دیگر بیایند و این بچه را ببینند به آنها بگویم که این بچه‌ی دیو مال کیست؟ سام دستور داد که کودک را ببرند و تا می‌توانند از آن جا دورش کنند. کوهی بسیار بلند در اطراف آن جا بود که البرز نام داشت. سربازان سام کودک را در پایین کوه رها کردند و رفتند. کودک بی گناه شب و روز در آن جا افتاده بود وگریه می‌کرد. در آن کوه پرنده‌ای به نام سیمرغ زندگی می‌کرد. روزی سیمرغ برای پیدا کردن غذای فرزندانش به پروازدر آمد. کودک شیر خوار را دید. خدای بزرگ در دل سیمرغ محبت آن کودک را جا داد و او به فکر خوردن بچه نیفتد. او بچه را با چنگال هایش گرفت و به لانه‌ی خودش برد.  او آن کودک را مانند فرزندان خودش بزرگ کرد. آن کودک در آنجا رشد کرد و بزرگ شد و تبدیل به مرد نیرومندی گشت. او مثل پهلوانان بزرگ شده بود و همان طور که هیچ خوب و بدی در جهان پنهان نمی‌ماند نام این پهلوان قوی هم در اطراف به گوش همه رسید. شبی از شب‌ها سام پهلوان که خوابیده بود در خواب دید که مردی سوار براسب پیش او آمد و به او مژده داد که فرزندی که تو از پیش خودت دور کردی  تبدیل به یک مرد نیرومند شده است. سام وقتی از خواب بیدار شد با خود فکر کرد که آیا ممکن است فرزندش بعد از این همه سال زنده باشد؟ بزرگان و پیران  به او گفتند: تو در برابر هدیه‌ای که خداوند به تو داد ناشکری کردی و تنها به خاطر موی سفیدش او را دور انداختی. حالا تو باید برای پیدا کردن او تلاش کنی. از خدا  خواهش کن که تو راببخشد. سام به سوی کوه البرز رفت و به جست و جو پرداخت تا شاید دوباره فرزندش را پیدا کند. او در بالای کوه لانه‌ی سیمرغ را دید. مرد جوانی را دید که در اطراف آن لانه رفت و آمد می‌کند. آن مرد بسیار به سام شبیه بود. سام فهمید که این مرد فرزند خودش است. سرش را بر زمین گذاشت و از این که هنوز فرزندش زنده بود خدا را شکر کرد. خدای بزرگ در آن کوه دورافتاده  آن کودک را زنده نگه داشته بود و این  نشان می‌داد که خدا چه قدر توانا است. سیمرغ وقتی آن انسان‌ها را پایین کوه دید فهمید که چه کسانی هستند و به دنبال فرزند سام آمده‌اند. به او گفت: ای کسی که در این آشیانه رنج فراوان برده‌ای، من مانند یک مادر تو را بزرگ کردم. تو را دستان نام گذاشتم چرا که پدرت با تو دستان و بندی برای خود ساخته بود و اسیر بدی‌ها شده بود. پدرت پهلوان بزرگی است و آمده تا تو را با خود ببرد، حالا من باید تو را بردارم و پیش پدرت ببرم. این پر من را همیشه همراه داشته باش، اگر هر زمان سختی برای تو پیش آمد آن را آتش بزن من ظاهر می‌شوم و به تو کمک می کنم. دستان از شنیدن این حرف‌ها خیلی  غمگین شد و اشک به چشمش آمد. سیمرغ با ناراحتی دستان را برداشت و پرواز کرد و او را به سلامت پیش پدرش آورد. سام وقتی فرزندش را دید شروع به گریه کرد. سرش را در برابر سیمرغ پایین آورد و از او تشکّر کرد. سام سر تا پای فرزندش را نگاه کرد و دید که او چه پهلوان نیرومندی شده است. به فرزندش گفت: ای فرزند من، با من مهربان باش. من را ببخش واز گذشته یادی نکن. با خدای بزرگ قرار گذاشته‌ام که دیگر هیچ وقت با تو نا مهربانی نکنم. همیشه در برابر خوب و بد از تو نگهداری کنم. از این به بعد هر کاری تو بخواهی می‌کنم. آن وقت لباس پهلوانی برتن او کردند و از کوه پایین آمدند. سام نام دستان را زال گذاشت. همه‌ی مردم از شنیدن خبر پیدا شدن فرزند سام خوش حال بودند و شادی می‌کردند، و این گونه بود که به خواست خدای دانا و توانا زال به آغوش پدرش بازگشت.